زبان فارسی

گردآوری مطالب :اسفندیار آقاجانی

زبان فارسی

گردآوری مطالب :اسفندیار آقاجانی

فهرست واژگان انگلیسی با ریشه فارسی

A

  • Abbasi:سکه و واحد وزن ایرانی و افغانی. ریشه شناسی: عباس + ی (پسوند فارسی). مربوط به شاه عباس اول (مرگ ۱۰۰۷).(البته خود کلمه عباس کلمه‌ای عربی است)
  • Abkar:سازنده یا فروشندهٔ مشروب. ریشه شناسی:آب(فارسی باستان pi-) +کار (از فارسی میانه)
  • Abkari:ریشه شناسی: "Abkari" ساختن یا فروختن مشروبات سکر آور.
  • Absinthe:ریشه شناسی: شاید از «اسپند» فارسی.شراب الکلی از مخلوط شراب با افسنطین.
  • Ace:ریشه شناسی: فارسی. کارت بازی ایرانی مانند پوکر و با همان استدلال.
  • Achaemenid:ریشه شناسی: یونانی شدهٔ نام فارسی باستان «هخامنشی».
  • Achar:ریشه شناسی: فارسی «آچار».در هند قسمتی از غذا که ترشی یا چاشنی است. (البته آچار کلمه‌ای ترکی و به معنای کلید یا بازکننده‌است)
  • Afreet:ریشه شناسی: عربی«عفریت»، شاید از فارسی"afraid" ساخته شده باشد. در اساطیر عرب هیولایی قوی و اهریمنی بود.
  • Afghanistan:واژهٔ افغان با پسوند فارسی –ستان. درکل به معنای"جایگاه افغان هاً.
  • Ahriman:فارسی «اهریمن»، روح پلید در آیین زرتشتی.
  • Ahu:ریشه شناسی: فارسی«آهو»، از فارسی میانه "ahuk". بزکوهی و غزال.
  • Ahung:واژه شناسی:چینی«a-hong»، از فارسی «آخوند» (الهی شناس و واعظ).
  • Ahura Mazda:فارسی باستان «Ahura mazdā»، در آیین زرتشتی خدا را گویند و به معنای«خدای خرد».
  • Akhundzada:ریشه شناسی: هندی"akhundzada"، از فارسی«آخوندزاده».در هندی لقبی برای بزرگ زادگان.
  • Algorithm:از نام«خوارزمی»، دانشمند ایرانی.(در باره فارسی بودن کلمه خوارزم بحث‌های فراوانی وجود دارد)
  • Alkenkengi:از عربی«الکاکنج» (: گیاه عروسک پشت پرده)، از فارسی«کاکنج»(kakunaj).
  • Amani:ریشه شناسی:هندی و فارسی«امان»، از عربی«امانة» با پسوند فارسی«-ی».
  • Angra Mainyu:صورت کهن اهریمن.
  • Angaria:ریشه شناسی: لاتین متاخر، از یونانی "angareia"، از فارسی ""angaros (پیک شاهی). در قانون مدنی رومی: خدمات اجباری حکومت، فرمانروا، یا کلیسا.
  • Angel:ریشه شناسی: انگلیسی میانهangel، از فرانسوی باستان angele، از لاتین متاخرangelus، از یونانی angelos (در ترجمهٔ واژهٔ عبری mal'kh«فرشته»)، احتمالاً با ریشهٔ ایرانی؛ angaros یونانی از پیک شاهی ایرانی (هخامنشی)؛ شاید همریشه با سنسکریت angirasبه معنای نخستین گروه پرتوهای آفریدهٔ ایزدی. روان‌های ماوراءالطبیعه در الهیات ایرانی، یهودی، مسیحی و اسلامی که عموماً با بال مجسم می‌شوند و فرستادگان خدا، واسطه‌های ایزدی و نگهبانان مخصوص فرد یا ملت هستند.
  • Apadana:ریشه شناسی: فارسی باستان"apadana"، به معنای کاخ. از apa پیوسته +dana محوطه.
  • Armenia:الزاماً نباید ریشهٔ فارسی داشته باشد اگرچه نخستین بار در کتیبه‌های هخامنشی نام "Armina" ثبت شده.
  • Arsenic:از «زرنیگ»(zarnig).
  • Arya:ازفارسی باستان "Arya"، سرزمین و مردم آریا= ایران، ایرانی.
  • Aryan:ازفارسی باستان "Aryanam"، سرزمین و مردم آریا = ایران.
  • Asafetida:ریشه شناسی: فارسیaza (مصطکی) + لاتین foetida. صمغ خوردنی مانند آدامس از گیاه ایرانی و هند شرقی از خانوادهٔ آنقوزه.با بو و مزهٔ قوی، و در گیاهپزشکی در داروی ضد تشنج به کار می‌رود.
  • Asmodeus:روح شیطانی، شاهزادهٔ دیوان، از لاتین Asmodaeus، از یونانی Asmodaios، از عبری تلمودی Ashmeday، از اوستایی Aesh-ma-daeva به معنای «Aeshma ی فریبنده».
  • Assassin:این واژه از «حشاشین»(پیروان حسن صباح) آمده.
  • Aubergine:از فارسی «بادنجان» که خود این واژه نیز ممکن است از سنسکریت آمده باشد.
  • Aumildar:ریشه شناسی: عربی «عمل» + دار (پسوند فارسی). تحصیلدار در هند.
  • Avesta:به زیر بنگرید.
  • Avestan :ریشه شناسی: اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان(فارسی میانه Avastik) + an انگلیسی.
  • Azadirachta :ریشه شناسی: لاتین نو، از فارسی «آزاد درخت»، درخت آزاده و اصیل.
  • Azedarach :ریشه شناسی: فرانسوی azédarac، از فارسی «آزاد درخت»، درخت آزاده و اصیل.
  • Azha :از فارسی«آشیانه».
  • Azure(Color) :از لاتین میانه azura، از فارسی «لاجورد».

B

Babouche

ریشه شناسی: از فارسی «پاپوش».

Babul

ریشه شناسی: فارسی گیاه «بابُل»، همریشه با سنسکریت babbula، babbla(درخت صمغ عربی). این درخت احتمالاً بومی سودان است اما از شمال آفریقا تا آسیا و هند گسترده شده.

Badian

ریشه شناسی: فرانسوی badiane، از فارسی گیاه «بادیان».

Baghdad

از فارسی میانه «بغداد»Bhagadad به معنای "هدیهٔ خداً.

Bakhtiar

ریشه شناسی: فارسی «بختیار» Bakhtyr، شاید از «بخت یار» به معنای «خوشبخت». عضوی از مردم بختیاری.

Baksheesh

از فارسی «بخشش» از فعل «بخشیدن».در انگلیسی به معنای انعام.

Balaghat

ریشه شناسی: شاید از هندی، از فارسی «بالاً(از فارسی میانه) + هندی gaht»گذشتن". فلات برفراز کوه‌ها.

Baluchi

ریشه شناسی: فارسی «بلوچ»، «بلوچی». از اقوام هندوایرانی که در ناحیهٔ بلوچستان زندگی می‌کنند.

Baluchistan

ریشه شناسی: ناحیه‌ای در آسیای غربی، از فارسی «بلوچستان».قالیچه‌ای با رنگ‌های تیره که توسط چادرنشینان بلوچی و سیستانی بافته می‌شود.

Ban (title)

فرماندار کرواسی، از صربو-کرواتی.«ارباب، فرماندار، حکمران»، از فارسی «بان».

Barbican

ممکن است ازفارسی«خانه» یا «برج و بارو» باشد.

Barsom

ریشه شناسی: فارسی«بَرسم»، از فارسی میانه bursam، از اوستایی barsman.چوبی مقدس در آیین زرتشتی.

Bas

ریشه شناسی: هندی bas، از فارسی «بس» به معنای «کافی و اندازه».

Bazaar

از فارسی «بازار»، از فارسی میانه bahâ-zâr به معنای «جای قیمت».

Bazigar

ریشه شناسی: هندی bazigar، از فارسی«بازیگر». برای نامیدن چادرنشینان دوره گرد مسلمان در هند به کار می‌رود.

Bedeguar

ریشه شناسی: فرانسوی میانه bedegard، از فارسی «باداورد».نوعی گیاه.

Begar

ریشه شناسی: هندی begaar، از فارسی «بیکار».

Begari

بنگرید به بالا.

Beige

ریشه شناسی: فرانسوی، شاید از ایتالیایی پنبه bambagia، از لاتین میانه bambac-،bambax، از یونانی میانه bambak-،bambax، احتمالاً از واژه‌ای ترکی که اکنون پنبه pamuk می‌خوانند و احتمالاً با منشا فارسی «پنبه». پارچه ساخته شده با پنبه با رنگ قهوه‌ای مایل به زرد خاکستری. این واژه شاید هم از cam byses گرفته شده باشد (یونانی byssos لباس فاخر، bysses یا byses به نخ درجه یک می‌گفتند که لباس شاهزادگان پارسی بود.) فارسی «کمبوجیه»، بابلی kam buzi، نام شاه ایران که به لباسش تعمیم داده شده.

Belleric

ریشه شناسی: فرانسوی، از عربی «بَلیلَج»، از فارسی گیاه «بلیله». میوه‌ای از خانوادهٔ بادام هندی.

Bellum

ریشه شناسی: از فارسی «بَلَم»، قایق هشت نفره.

Benami

ریشه شناسی: هندی benaam، از فارسی «به نام»+ «-ی».

Bezoar

از «پادزهز».که بیشتر در پزشکی و رنگسازی شرقی کاربرد دارد.

Bheesty

ریشه شناسی: از فارسی«بهشتی».در هند: حمل کنندهٔ مخصوص آب برای خانه یا هنگ.

Bhumidar

ریشه شناسی: هندی bhumidar، از «بوم» زمین(از سنسکریت و ایرانی Bumi و فارسی باستان Bum) +«دار»(پسوند فارسی). در هند: زمیندار بزرگ.

Bibi ریشه شناسی: هندی bibi، از فارسی.

Bildar

ریشه شناسی: هندی beldar، از فارسی «بیل دار».در کاربرد حفار و حفرکننده.

Biryani

ریشه شناسی: هندی و اردو biryaan، از فارسی «بِریان». غذایی هندی مخلوطی از:گوشت یا ماهی، سبزیجات، برنج همراه با زعفران و زردچوبه.

Bobachee

ریشه شناسی: هندی babarchi، از فارسی «باورچی» آشپز مرد.

Bombast

ریشه شناسی:از فرانسوی میانه bombace، از لاتین میانه bombac-، از لاتین bombyc-، ابریشم و کرم ابریشم، از یونانی bombyk-، ابریشم و جامهٔ ابریشمین؛ احتمالاً از ریشهٔ فارسی «پنبه».

Borax

ریشه شناسی: از فارسی «بوره».sodium borate.

Bostanji

ترکی bostanci، به معنای باغبان.از bostan از فارسی «بوستان»:«بو» عطر +«ستان» جایگاه. شغلی درباری در باغ‌های سلطنتی عثمانی.

Bronze

ریشه شناسی: شاید از فارسی فلز«برنج».

Brinjal

ریشه شناسی: از فارسی «بادنجان»، احتمالاً از سنسکریت vaatingana.

Buckshee

ریشه شناسی: هندی bakhsis، از فارسی «بخشش».

Budmash

ریشه شناسی: فارسی «بد معاش»، «بد»(از فارسی میانه vat) + معاش(عربی).در هند به شخص بد سیرت و هرزه گویند.

Bukshi

ریشه شناسی: فارسی «بخشی»(بخشنده).در هند: مامور پرداخت.

Bulbul

ریشه شناسی: از ریشهٔ ایرانی و گرفته شده از عربی. فارسی «بلبل».

Bund

ریشه شناسی: هندی band، از فارسی «بند». درهند: سدی برای جلوگیری از نفوذ آب.

Bunder Boat

ریشه شناسی: هندی bandar، از فارسی «بندر». قایق ساحلی در خاور دور.

Bundobust

ریشه شناسی: هندی band-o-bast، از فارسی «بند و بست». در هند: مرتب یا تصویه کردن جزییات.

Burka

ریشه شناسی: روسی، احتمالاً از buryi «قهوه‌ای تیره»(اسب). احتمالاً از ریشهٔ ترکی burقرمز روباهی؛ این واژه احتمالاً از فارسی گرفته شده «بور» (قهوه‌ای مایل به سرخ).

Burkundaz

ریشه شناسی: هندی barqandz، از فارسی «برق انداز». «برق» (عربی) + «انداز». نیروهای مسلح یا پلیس هند در سده ۱۸ و ۱۹ میلادی.

Buzkashi

از فارسی «بز کشی».

C

Caftan

ریشه شناسی: روسی kaftan، از ترکی، از فارسی «خفتان».ردایی نظامی، تا قوزک پا و آستین‌های بسیار بلند و پرشده از پنبه یا ابریشم و یراق کمربندی رایج در سده‌های میانی اسلام.

Calabash

احتمالاً از فارسی «خربزه».

Calean

ریشه شناسی: از فارسی «قلیان».

Calender

ریشه شناسی: فارسی «قلندر»، از عربی، از فارسی kalandar(کلندر؟) انسان ژولیده، یکی از فرقه‌های صوفیه که درویشانه زندگی می‌کردند.

Camaca

ریشه شناسی: انگلیسی میانه، از فرانسوی میانه camocas یا لاتین میانه camoca، از عربی «کمخاً، از فارسی»کَمخاً پارچه‌ای منقش از ابریشم یا موی شتر.

Cambodia

فارسی باستان Kabujia. فارسی «کمبوجیه».نام کشور کامبوج بنگرید به Kamboh.

Candy

از عربی «قندی»، از فارسی «قند».

Carafe

از عربی«قرافه»، «پاشیدن»، از فارسی «قرابه».

Caravan

ریشه شناسی: ایتالیایی caravana، carovana، از فارسی«کاروان».

Caravansary

ریشه شناسی: فارسی "کاروانسراً.

Carcass

ریشه شناسی: فرانسوی میانهcarcasse، از فرانسوی باستان carcois، شاید از carquois، carquais به معنای ترکش، از تغییر tarquais، از لاتین میانه tarcasius، از عربی «ترکَش»، از فارسی «ترکش».از تیر (از فارسی باستان tigra «نوک تیز») + -کش (از «کشیدن»، از اوستایی karsh-).

Carcoon

ریشه شناسی: هندی kaarkun، از فارسی «کارکُن».در هند: دفتر دار، منشی.

Cash

ریشه شناسی: از سنسکریت karsa، واحدی در وزن طلا و نقره، همریشه با فارسی باستان karsha-، واحد پولی ایران هخامنشی.

Cassock

ریشه شناسی: فرانسوی میانه casaque، از فارسی «کژاکند»(قزاگند). «کژ»(کج) ابریشم کم بها + «آگند»(از آکندن: پر کردن).لباسی که درون آنرا با ابریشم و پنبه پر می‌کردند.

Caviar

از فرانسوی caviar، از ایتالیایی یا ترکی وارد انگلیسی شده، از فارسی "چاو-دار" به معنی "تکه ای از قدرت". به دلیل اینکه ایرانیان باستان کاملااز خواص مفید و نیروبخش آن آگاه بوده اند.[۱]

Ceterach

لاتین میانه ceterah، از «شیطرگ»، فارسی «شاه تره».گیاهی از خانوادهٔ سرخس.

Chador

هندی caddar، از فارسی «چادر». پوشش رایج میان بانوان مسلمان و هندو، به ویژه در ایران و هند.

Chakar

هندی chakor، از فارسی «چاکِر». در هند: خادم و نوکر خانه و دفتر.

Chakari

«چاکری». در هند: خادم خانگی و عمومی.

Chakdar

از پنجابی chakdar، از chak(«حق تصدی» از سنسکریت cakra) + «دار».در هند: مالک دارای زمین‌های اجاره‌ای و برزگران.

Chalaza

اسلاوی باستان zledica «باران منجمد»، فارسی «ژاله»(در معنای تگرگ).

Chappow

فارسی «چپاو» یا «چپاول». Charka

هندی carkha، از فارسی «چرخه».چرخ (از فارسی میانه chark، اوستایی chaxra-، سنسکریت cakra). دستگاهی که در هند برای ریسیدن پنبه استفاده می‌کنند.

Charpoy

از فارسی «چارپای».رختخواب طنابی در هند.

Chawbuck

هندی cabuk، از فارسی «چابک».در هند: تازیانهٔ بزرگ.

chemical

از فارسی «کیمیا»

Cheque

از فارسی «چِک».ایرانیان برای نخستین بار چک را اختراع کردند.بانک‌ها در امپراتوری ساسانی در سده نخست پ.م اوراق بهاداری را به کار می‌بردند به نام «چک».که پایهٔ چک‌های امروزی است.

Check

از فرانسوی باستان eschequier «جلوگیری کردن»(در شطرنج)، از eschec، از لاتین میانه scaccus، از فارسی«شاه»(در شطرنج).در سدهٔ هفده این کلمه معنای عمومی «ممانعت کردن از دزدی» را گرفت و سرانجام در ۱۷۹۸ نام نخستین چک‌های بانکی را به خود گرفت.

Checkmate

از فرانسوی میانه eschec mat، از فارسی «شاه مات»(شاه نمی‌تواند بگریزد)، شطرنج.

Chess

از روسی shach، از فارسی «شاه»، مختصر «شاه مات»، شطرنج.

Cheyney

ریشه شناسی: احتمالاً از فارسی «چینی».پارچه‌ای پشمی در سده‌های ۱۷ و ۱۸.

Chick

هندیciq، از فارسی chiq. پرده و محافظی برای ورودی ساختمان در هند و آسیای شرقی.

Chillum

ریشه شناسی:هندیcilam، از فارسی «چَلَم».

Chilamchi

ریشه شناسی:هندیcilamci، از فارسی «چَلَمچی».در هند:ظرف فلزی شستشو.

China

از فارسی «(ظرف)چینی»، از چینی.

Chinar

هندی chinar، از فارسی «چنار». گونه‌ای درخت آسیایی.

Chobdar

هندی cobdar، از فارسی «چوبدار». «چوب» (از فارسی میانه chup) + «دار».

Cinnabar

احتمالاً از عربی «زنجَفر»، از فارسی «شنگرف».

Coomb

انگلیسی میانه combe، از انگلیسی باستان cumb، واحد اندازه گیری مایعات؛ وابسته با آلمانی میانهٔ جنوبی kump قدح، کاسه و آلمانی میانهٔ شمالی kumpf، فارسی «گنبد».

Culgee

ریشه شناسی: هندیkalg، از فارسی «کلگی» پر تزیینی. پری که هندیان بر دستار سرخود ی زدند.

Cummerbund

هندی kamarband، از فارسی «کمربند».

Cushy

هندی khush، از فارسی «خوش».

D

Daeva

Daeva، deva از اوستایی daevo؛ فارسی «دیو». روح شیطانی در آیین زرتشتی.

dafadar

از فارسی «دفعه دار». «دفعه»(عربی)+ «دار».

Daftar

هندی daftar، از فارسی «دفتر»، از عربی «دِفتر»، از یونانی diphtheria(چرم، پارچه نوشتنی).

Daftardar

ریشه شناسی: هندی daftardar، از فارسی «دفتردار».

Dakhma

ریشه شناسی: فارسی «دخمه»، از فارسی میانه dakhmak، از اوستایی daxma-(مکان جنازه).

Daroga

ریشه شناسی:هندی daroga، از فارسی «داروغه». در هند: رییس افسران.

Darvesh

از فارسی «درویش».

Darzi

هندی darzi، از فارسی «درزی».خیاط یا صنف خیاطان هندو در هند.

Das

سنسکریت dassa دشمن، بنده، احتمالاً وابسته با فارسی «داه» غلام، اوستایی dahyn-، dainhu-، danghu- سرزمین، فارسی باستان dahyn- سرزمین، ایالت، سنسکریت dasyu بیگانه. خادم هندویی در هند.

Dastur

هندی dastur سنت، از فارسی «دستور». هزینهٔ عمومی.

Dastur

از فارسی «دستور». موبد موبدان در کیش زرتشتیان هند.

Dasturi

هندی dasturi، از فارسی «دستور».پاداش.

Defterdar

ترکی، از فارسی «دفتردار». در ترکیه :مامور حساب‌های مالی.

Dehwar

فارسی«دِه وَر».ارباب دارای بنده و غلام.

Del

فارسی«دل».

Dervish

از فارسی «درویش»، از فارسی میانه darweesh.

Dewan

ریشه شناسی: هندی diwan، از فارسی «دیوان».کتاب محاسبات.

Demitasse

از فرانسوی «نیم فنجان» demi+tasse. فرانسوی باستان وام گرفته از عربی «تسَه» از فارسی «تشت».

Div

از فارسی «دیو».

Divan

از فارسی «دیوان»، از فارسی باستانdipi («نوشته»)+ vahanam(«خانه»).

Doab

ریشه شناسی: فارسی«دوآب».سرزمینی در میان دو رودخانه.

Dogana

ریشه شناسی: از فارسی«دوگانه»، دیوان محاسبه. گمرگ ایتالیایی.

Douane

ریشه شناسی: از فارسی«دیوان».گمرک.

Dubber

ریشه شناسی: از فارسی«دبه».بطری چرمی در هند برای نگهداری روغن و مایعات.

Duftery

ریشه شناسی: از «دفتر»+«-ی».پسر ان پادو در ادارات و دفاتر.

Dumba

ریشه شناسی: فارسی«دُمب». گوسفند دم پهن بخارایی و قرقیزی.

Durbar

ریشه شناسی: از فارسی «دربار». حضار در برابر شاه.

Durwan

ریشه شناسی: از فارسی «دربان».«در»(از فارسی میانهdar، از فارسی باستان duvar-)+ «بان».

Dustuck

ریشه شناسی: هندی dastak، از فارسی «دستک/دسته».(دستگیره)

E

Emblic

لاتین نوemblica، از عربی «اَملَج»، از فارسی«آمُله».درختی از خانوادهٔ Phyllanthus emblica.

Enamdar

هندی in'aamdaar، از فارسی «انعام دار».

Euphrates

از فارسی باستان Ufratu«شایسته برای عبور».

F

Farsakh

عربی «فرسخ»، از فارسی «فرسنگ». واح اندازه گیری در حدود ۱۰ کیلومتر.

Farsi

نامی برای زبان فارسی در عربی. در عربی «پ» وجود ندارد و این نام پس از حملهٔ اعراب به ایران به جای «پارسی» در ایران رایج شد.

Faujdar

هندی fawjdaar، از فارسی «فوج دار».«فوج»(عربی)+«دار».افسرجزء در هند.

Faujdari

از فارسی «فوج داری».دادگاه جنایی در هند. Ferghan

از فارسی «فرغانه».منطقه‌ای در آسیای مرکزی.نوعی قالیچه ایرانی که با پنبه بافته می‌شود.با زمینهٔ آبی یا قرمز تیره و با گل حنا رنگ آمیزی می‌شود و بسیار نفیس است.

Feringhee

از فارسی «فرنگی»، از فرانسوی. Frankish.شخص اروپایی.زیرا اولین برخورد مسلمانان با اروپاییان بخصوص اروپایین غربی در زمان «شارلمانی» پادشاه فرانک‌ها رخ داد.عربی«فرنجی» و در عثمانی با تلفظ feringhee.

Fers

انگلیس میانه، از فرانسوی میانه fierce، از عربی«فَرزَن»، از فارسی «فرزین».وزیر شطرنج.

Fida'i

عربی «فداً+»-ی".فداییان و پیروان اسماعیلیه و حشاشین.

Firman

از فارسی «فرمان»، از فارسی باستان framânâ.

G

Gatch

از فارسی«گچ».

Ghee

از فارسی«گَردان».آمیختن.

Galingale

از فارسی «خَلَنجان».گونه‌ای گیاه.

Gherkin

احتمالاً از فارسی میانه angArah«هندوانه».خیار ریز هندی که در خیارترشی استفاده می‌شود.

Ghorkhar

از فارسی «گوره خر».در هند :خرهای وحشی در شمال هند.

Giaour

از فارسی «گئُر/گَبر».(آتش پرست).

Gigerium

از لاتین gigeria امحا پرنده، شاید از فارسی «جگر».

Gizzard

نزدیک یهgysard، تحول یافته یgysar، از انگلیسی میانه giser، gyser، از فرانسوی باستان شمالی guisier «جگر»(مخصوصا برای پرندگان)، از لاتین gigeria، شاید از فارسی که با «جگر» پیوند دارد.

Gul

ریشه شناسی: فارسی «گل».گل سرخ.

Gulhinnai

ریشه شناسی:«گل»+"حناً (عربی).نوعی قالیچه ایرانی.

Gulmohar

ریشه شناسی:هندی gulmohur، از فارسی «گل مُهر».سکهٔ طلا.

Gunge

ریشه شناسه:هندیgãj، از ریشهٔ ایرانی.فارسی «گنج».

Gymkhana

ریشه شناسه:احتمالاً تغییر یافتهٔ (متأثر در واژهٔ gymnasium) هندی gend-khana «جای شلوغ».از فارسی«خانه».

H

Halalcor

هندیhalalkhor، از فارسی «حلال خور».

Havildar

هندی hawaldar، «حواله»(عربی)+ «دار».افسر وظیفه و مامور اجرایی در ارتش هند.

Hyleg

از فارسی «هیلاج».وضعیت ستارگان در نجوم برای تخمین زمان تولد.

Hindi

از فارسی «هندی».زبانی بومی در مناطق شمالی هند و رسمی در سراسر هند.

Hindu

از فارسی میانه «هندو»، از اوستایی hendava، از سنسکریت saindhava «هندی».

Hindustan

هندی Hindustan، از فارسی «هندوستان»(سرزمین هندوها). Hindustan is Persian، in Hindu language، the country is called Bharat.

Hircarrah

فارسی «هرکاره».«هر»(از فارسی باستان haruva-)+«کار»(از فارسی میانه، از فارسی باستان kar-)

Homa

hom از فارسی «هوم»، از اوستایی haoma.درختی مقدس برای زرتشتیان و در میانرودان درخت زندگی بود.

I

India

از فارسی «هند».

Iran

از فارسی میانه Iran = Aryan

Ispaghol

گیاه «اسبغول». در لغت به معنای«گوشِ اسب». asp(فارسی میانه:اسب)+«غول»(:گوش).

J

Jackal

از فارسی«شَغال»، گونه‌ای سگسان از خانوادهٔ Canis در آفریقا و آسیای جنوبی.

Jagir

از فارسی«جا گیر». عوارض مالیاتی شخصی در شمال هند و پاکستان برای ادارهٔ بخش.

Jama

از فارسی «جامه».لباس بلندی که هندی‌ها و پاکستانی‌ها می‌پوشند.

Jasmine

از فارسی «یاسمن».گونه‌ای یاس بالا روندهٔ خوشبو.

Jemadar

هندی jama'dar/jam'dar.«جمع/جمعیت»(عربی)+ «دار».ستوان در ارتش هند.

Jezail

فارسی «جزایر/جزایل». نوعی تفنگ بزرگ پایه دار.

Jujube

یونانی zizyphon، از فارسی «زیزفون».گونه‌ای گیاه.

Julep

از فارسی «گل آب».شربت طبی.امروزه در امریکا به آن ویسکی یا ودکا با نعنا گفته می‌شود از فرهنگ معاصر هزاره

Jungle

از فارسی «جنگل»

K

Kabob

احتمالاً از فارسی «کباب»، یا از عربی شده یا اردو شدهٔ نام فارسی آن.

Kabuli

فارسی «کابُلی»، وابسته به کابل.

Kaftan

از فارسی «خفتان».

Kajawah

از فارسی «کجاوه».نشیمنی بر دو شتر برای حمل و نقل در هند.

Kala-Azar

از هندی kala(سیاه)+ «آزار».بیماری واگیردار عفونی سخت آسیایی ناشی از کمخونی.

Kamarband

In English it refers to the wide belt made of a wide band of silk or shiny cloth worn by men around the waiste as part of a Black Tie suit. It entered the English language in India from the colonial times. But it is a Persian word، Kamar = waiste and Band = band، binder meaning Belt.

Kamboh

ریشه شناسی: در فرهنگ وبستر :«اعضای طبقهٔ پایین در پنجاب که بخصوص در کشاورزی گماشته شده‌اند».این تعریف در فرهنگ وبستر از ریشهٔ عنوانی فارسی آمده که ظاهراً در حال به افراد شرور افغانی و کشمیری می‌گویند.این عنوان کاربردی بسیار عمومی دارد که در دورهٔ پادشاهی مغولان در هند مخصوصا اکبر و جهانگیر رایج شد. بنابر دانشنامهٔ بریتانیکا سیدها (منظور گدایان است) و کامبوها افراد پستی بودند که در زمان حکومت اسلامی در هند زندگی می‌کردند. این واژه صورت کنونی واژهٔ Kambojas است.خاندان معروف جنگاور هندوایرانی.که در نوشته‌های سنسکریت و پالی در زمان امپراتوری آشوکا ثبت شده.و با نام کامبیز/کمبوجیه در فارسی باستان وابستگی دارد. بنابر متون ودایی مانند مهابهاراتا از کشاترا (جنگاور)های اصیل بودند.این‌ها مانند سکاها و پهلوها جنگاورانی اصیل و خارجی بودند(هندی نبودند) و چون با آیین هندو و برهمنی مخالفت داشتند و بیشتر بودایی بودند به مرور در هند به زوال کشانده شدند.البته کامبوها یا کامبُجاها در بنگال، سریلانکا و کامبوج نیز حکومت می‌کردند.

Karez

ریشه شناسی:فارسی «کاریز».قنات.

Kemancha

ریشه شناسی: از فارسی «کمانچه».رایج در خاورمیانه، قفقاز و آسیای میانه.

Kerana

ریشه شناسی:از فارسی «کَرنای».

Kenaf

ریشه شناسی:فارسی «کنف».گیاهی از خانوادهٔ Hibiscus cannabinus.

Khaki

فارسی «خاکی».

Khakhsar

ریشه شناسی:هندیkhâksâr، از فارسی «خاکسار».گروهی مسلمان ناسیونالیست در هند.

Khan

عربی«خان»، از فارسی(نباید با واژهٔ آلتایی«خان» اشتباه گرفت).کاروانسرا در برخی کشورهای آسیایی.

Khankah

ریشه شناسی:هندی khânaqâh، از فارسی «خانقاه».«خانه»+«گاه».

Khidmatgar

«خدمﺔ»(عربی)+«گر».در هند: نوکر.

Khoja

ریشه شناسی:از فارسی «خواجه».عنوانی احترام آمیز.

Khuskhus

ریشه شناسی:هندیkhaskhas، از فارسی«خسخس».گیاه معطر هندی.

Kincob

ریشه شناسی:هندیkimkhab، kamkhwab، از فارسی «کم خاب».پارچی زربفت.

Kiosk

از فارسی «کوشک»، یا از فارسی میانه gōšak«گوشه».

Koftgari

هندیkoftgar، از فارسی «کوفتگر».زرکار/فلزکار هندی.

Koh-i-noor

از فارسی «کوه نور».الماسی معروف که در سال ۱۸۴۹ به دست انگلیس افتاد.

Kotwal

هندیkotwal، از فارسی«کوتوال».رییس پلیس در هند.

Kotwalee

هندیkotwalee، از فارسی«کوتوالی».ادارهی پلیس در هند.

Kran

فارسی «قِران». سکهٔ نقره واحد پولی ایران از ۱۸۲۶ تا ۱۹۳۲، سکهٔ نقره.

Kurta

هندی و اردوkurta، از فارسی«کُرته».پیراهن بی یقهٔ نازک.

Kusti

فارسی«کُستی/کُشنی»، از فارسی میانه kust، kustak «کمر».ریسسمانی مقدس که زرتشتیان به کمر می‌بندند.

L

Lac

هندیlakh، از فارسی«لاک».مانند لاک انگشت.

Lamasery

فرانسوی lamaserie، از lama+serie(از فارسی "سَراً)

Larin

ریشه شناسی:فارسی«لاری».نوعی پول نقره در بخش‌هایی از آسیا.

Lascar

اردو lashkarī، از فارسی «لشکری».توپخانه در هند و انگلیس.

Lasque

ریشه شناسی: احتمالاً از فارسی«لَشک/لاشک»(قطعه).قطعه الماس نامرغوب در هند.

Leucothoe

شاهزادهٔ افسانه‌ای ایرانی که گمان می‌رود آپولو را به توتفرنگی شیرین مسخ کرد.گونهٔ این گیاه در آسیا و آمریکا.

Lemon

از انگلیسی میانه limon، از فرانسوی باستان limon، از ایتالیایی limone، از لاتین میانه līmōnium، از عربی «لَیمون»، از فارسی«لیمون/لیمو».این میوه در سده ۱۵ م. به انگلستان برده شد.

Lilac

از فارسی«لیلکی»، از «نیلک»(نیلی).

Lungī

هندیlungī، از فارسی«لُنگی».لنگی که در هند، پاکستان و برمه مردان استفاده می‌کنند.

Laari

ریشه شناسی: احتمالاً از دیوهی(زبان مالدیو)، از «لاری».پول مالدیو.

M

Magic

انگلیسی میانهmagik، از فرانسوی میانه magique، از لاتینmagicus، از یونانیmagikos، ازmagos، magus جادوگر (از ریشهٔ ایرانی، فارسی باستان magu- «مغ»).

Magus، magi

از magus، از فارسی باستان magu- «شخص مقتدر»، فارسی «مغ».روحانی زرتشتی.در عهدجدید از سه مغ نام برده شده که از شرق می‌آیند و بشارت میلاد عیسا را می‌دهند.

Malguzar

هندیmalguzar، از «مال»(عربی)+«گذار».در هند:مالک.

Manichean

لاتینManichaeus مانوی، از یونانی Manichaios، فارسی «مانوی».پیرو آیین مانی در سده ۳ م.

Manticore

از فارسی باستان «آدمخوار». martiya-(آدم)+ khvar-(خوردن).موجودی افسانه‌ای با سر انسان و شاخ، بدن شیر و دم اژدها یا عقرب.

Markhor

فارسی«مارخور»(خورندهٔ گاو).بزی کوهی در افغانستان و هند.

Mazdak

فارسی«مزدک».اصلاحگر زرتشتی در دوران ساسانی در سده ۵ م.از Mazda.

Mazdakite

فارسی«مزدکی».پیرو اصلاحات مزدک.

Mazdoor

هندیmazdur، از فارسی«مُزدور».کارگر هندی.

Mehmandar

فارسی«مهماندار».

Mehtar

فارسی«مهتر».«مه»(از فارسی میانهmeh، mas)+«تر»(از فارسی میانه، از فارسی باستان-tara-)

Mesua

لاتین نو، از نام دانشمند ایرانی مسیحی و طبیعیت شناس "یوحنا ابن مساویه (Johannes Mesue) متوفی به سال ۲۳۶ ه.ش. نوعی درخت آسیایی.

Mezereon

انگلیسی میانه mezerion، از لاتین میانه mezereon، از عربی «مازریون»، از فارسی.گیاه مازریون.

Mirza

فارسی"میرزاً.

Mithra

ایزد ایرانی"میتراً.

Mithraeum

ایزد ایرانی "میتراً.

Mithraism

آیین «مهرپرستی».ایزد ایرانی "میتراً.

Mobed

فارسی«موبد». روحانی زرتشتی.

Mogul

فارسی «مغول».

Mohur

هندی muhur/muhr، از فارسی «مُهر».سکهٔ طلا در زمان حکومت مغولان بر هند، تبت و نپال.

Mummy

انگلیسی میانهmummi، از فرانسوی میانه momie، از لاتین میانه mumia، از عربی«مومیاً(مومیایی)، از فارسی»موم".

Murra

ریشه شناسی: لاتین، احتمالاً از ریشهٔ ایرانی مانند یونانی morrhia/murra؛ وابسته با فارسی «مُر/مور»گلوله شیشه‌ای کوچک.مادهٔ پرسلین برای ساختن ظروف چینی در روم.

Musk

از فارسی میانه musk، از سنسکریت muska«تخم» کوچک شدهٔ mus«موش».مُشک.

Musth

هندی mast، از فارسی «مست».همریشه با سنسکریت madati «او خوشی می‌کند». ماده‌ای بدبو که فیل در زمان جفت گیری در حالت شهوانی از بالای گوش‌های خود تراوش می‌کند.

Mussulman

از فارسی«مسلمان».«مسلم»(عربی)+«- ان».

N

Nakhuda

ریشه شناسی:فارسی«ناخداً.»ناو«+»خداً(از فارسی میانه khutāi).

Namaz

ریشه شناسی:فارسی«نماز».همریشه با سنسکریت namas «کرنش و احترام».

Naphtha

از لاتین، از یونانی، از منشا ایرانی.اوستایی napta «نمناک»، فارسی «نفت».شاید همریشه با یونانی nephos «تاریک».

Nargil

ترکی nargile، فارسی «نارگیلِه» از «نارگیل».

Nauruz

فارسی «نوروز».

Nay

ریشه شناسی:فارسی«نای».آلتی موسیقی.

Neftgil

ریشه شناسی:آلمانی، از فارسی«نفتاگِل».

Numdah

ریشه شناسی: هندی namda، از فارسی «نَمَد»، از فارسی میانه namat، اوستایی namata. زیراندازی که در هند و ایران با پوست بز درست می‌شود.

Naan

ریشه شناسی:هندی و اردو nan، از فارسی«نان»، بلوچی nayan، سغدی nyny.نان هندی.

Nuristani

ریشه شناسی:فارسی«نورستانی».«نور»+«-ستان».ناحیه‌ای در شمال افغانستان.

O

orange

از میلانی narans، از عربی «نارنج»، از فارسی«نارنگ»، از سنسکریت nāraṅga، از زبان‌های دراویدی مانند تامیلی و مالایالام.

P

Padishah

از فارسی «پادشاه»، از فارسی میانه pādishah، از فارسی باستان pati+xshay-.شاه در ایران، سلطان در ترکیه و حاکم انگلیسی در هند.

Pagoda

از پرتغالی pagode، از فارسی «بت کده».

Pahlavi

ریشه شناسی:فارسی میانه«پهلوی».زبان فارسی در زمان ساسانیان.

Pajama

از هندیpaajaama، از فارسی«پای جامه».

Paneer

هندی/اردوpanir، از فارسی«پنیر».پنیر نرم هندی.

Papoosh

از papouch، از فرانسوی، از فارسی«پاپوش». بنگرید به babouche.

Para

ریشه شناسی: ترکی، از فارسی «پاره». واحد پولی در ترکیه.

Paradise

از یونانی paradeisos(باغ چینه بسته)، از فارسی باستان paradaida «دورتادور دیواربندی شده».

Parasang

لاتینparasanga، از یونانیparasanges، از ریشهٔ ایرانی، فارسی«فرسنگ».واحدی به درازای ۶ km.

Pargana

ریشه شناسی: هندی pargana، از فارسی(پرکاله؟).مجموعه شهرک‌های اجرایی در هند.

Parsee

ریشه شناسی: از فارسی باستانparsi«پارسی».زرتشتیان هند که در سده ۷ م پس از هجوم اعراب به ایران، به هند مهاجرت کردند.

Parthia

از لاتین، از فارسی باستان parthava-«پارت».در ریشه با «پارس» هم معنی است.

Parthian

بنگرید به Parthia.

Parting Shot

از Parthian Shot، تاکتیک پارتیان برای پرتاب تیرهای آتشین به سوی دشمن حتی هنگام عقب نشینی.

Pasar

مالایی، از فارسی«بازار». بازار عمومی در اندونزی.

Pasha

ترکی paşa، احتمالاً از فارسی«پادشاه».

Pashm

ریشه شناسی: از فارسی «پشم»؛ پشمینه در کشمیر و پنجاب برای بافت قالیچه و شال که از محصولات صادراتی این مناطق است.

Pashmina

از فارسی«پشمینه».پارچهٔ پشمی محصول شمال هند.

Pashto

فارسی«پشتو»، از افغانی. بنا بر نظر Morgenstein این نام با پارت و پهلو همریشه‌است.

Peach

از واژهٔ لاتین Persicum «پارسی»، هلو در روم به نام‌های malum Persicum(سیب پارسی)، prunum Persicum(آلوی پارسی) و یا مختصراً persicum، persici نامیده می‌شد.

Percale

فارسی «پرگال/پرگاله».پارچهٔ چیت در صنایع پارچه بافی، ملافه و غیره کاربرد دارد.

Percaline

فرانسوی، از فارسی «پرگاله».

Peri

فارسی«پری»، از فارسی میانهٔ parik.

Persepolis

از فارسی باستان pârsa+ یونانی polis «شهر».

Persia

از فارسی باستان pârsa.

Persis

از فارسی باستان pârsa.

Peshwa

هندی و مراتی pesva، از فارسی "پیشواً.نخست وزیر شاهزادهٔ Maratha.

Pilaf

ترکیpilâv، از فارسی «پلو». غذایی در خاور میانه که از برنج، روغن و گوشت درست می‌شود.

Pir

ریشه شناسی: فارسی«پیر». آموزگار در آیین‌های عرفانی.

Pistachio

از لاتینpistâcium، از یونانی (pistàkion) πιστάκιον، از فارسی«پسته».

Posteen

فارسی «پوستین».پوشش پوستین.

Popinjay

از فرانسوی باستان papegai، از اسپانیایی papagayo، از عربی «بَبَغاء»، از فارسی "ببغاً)طوطی).

Prophet Flower

برگردان واژهٔ فارسی «گلِ پیغمبر».گلی در هند شرقی با گلبرگ‌های زرد و پنج خال که پس از ساعتی پژمرده می‌شود.

Punjab

از هندی Panjab، از فارسی «پنج آب» (پنجاب).

Purwannah

هندی parvana، از فارسی«پروانه».اجازهٔ ثبت و نوشتن.

Pyke

هندیpâyik، pâyak، از فارسی «پیک» فرستاده.

Q

  • Quarantine که از واژه«قرنطینه»گرفته شده است.

R

roc

از فارسی«رُخ»(پرنده‌ای افسانه‌ای).

rook

از انگلیسی میانهrok، از فرانسوی میانهroc، از عربی«رخّ»، از فارسی«رخ».

rose

از لاتینrosa، احتمالاً از یونانی باستان rhodon، از فارسی باستانvarda-.فارسی «وَرد».

roxanne

نامی زنانه، از فرانسوی، از لاتینRoxane، از یونانیRhoxane، از ریشه ایرانی، اوستایی raoxšna- «روشن، درخشان».

S

sun=ریشه شناسی فارسی به معنی خورشید

Sabzi

ریشه شناسی:هندیsabz، از فارسی«سبزی»(سبزیجات خوردنی).

Saffian

ریشه شناسی: روسی saf'yan، از ترکی sahtiyan، از فارسی «سختیان» پوست بز دباغی شده.

Samosa

ریشه شناسی:هندیsamosa، از فارسی «سمبوسه».

Sandal

عربی«صندل»، از فارسی «صندل»، درخت صندل/چندل.

Saoshyat

ریشه شناسی:«سوشیانت» نجات دهنده(از اوستایی).بنا بر آیین زرتشتی، یکی از سه ناجی که در ۳۰۰۰ سال پایان دنیا هر کدام در هر هزار سال ظهور می‌کنند و جهان را از بدی پاک می‌کنند.

Sapindales

از فارسی «اسپند».

Sarangousty

ریشه شناسی: فارسی «سر انگشتی».گچ ضدآب و ضد رطوبت.

Sard

از فارسی «زرد».

Sarod

ریشه شناسی: هندی sarod، از فارسی.

Sarwan

ریشه شناسی: فارسی «ساربان».

Satrap

از لاتین satrapes، از یونانی satrapes، از فارسی باستان xshathrapavan- «شهربان».

scarlet

از فارسی «سقرلات/سقرلاطون».پارچه و جامه‌ای به رنگ سرخ کبود.

Scimtar

ریشه شناسی: فرانسوی میانه cimeterre، از ایتالیایی باستان scimitarra، شاید از فارسی «شمشیر».

Sebesten

ریشه شناسی: انگلیسی میانه، از عربی «سبستن»، از فارسی «سپستان» گیاه سپستان.

Seer

ریشه شناسی: هندیser، شاید از فارسی «سیر».واحدی در وزن.

Seerpaw

ریشه شناسی: فارسی "سر، پاً.سر به پا.

Seersucker

از هندیsirsakar«پارچه راه راه»، از فارسی «شیر و شکر».

Sepoy

ریشه شناسی:از پرتغالیsipai، sipaio، از هندیsipah، از فارسی «سپاه».فردی هندی که برای نیروی ارتش انگلیس استخدام می‌شد.

Serai

ریشه شناسی: از فارسی «سَرای».

Seraglio

از فارسی «سَرای».

Serang

ریشه شناسی: از فارسی«سرهنگ».ناخدای لنج در هند.

Serdab

فارسی «سرد آب».اتاقی خنک و تابستانی در خانه‌های خاورمیانه.

Serendipity

از افسانهٔ پریان فارسیThe Three Princes of Serendip«سه شاهزادهٔ سراندیپی».از فارسی«سراندیپ»(سریلانکا).

Sesban

ریشه شناسی: فرانسوی، از فارسی sisabaan. گیاه سِس.

Setwall

ریشه شناسی:از فارسی «زادوَر».

Shabundar/Shabandar

ریشه شناسی: از فارسی «شاه بندر».

Shah

ریشه شناسی: فارسی«شاه»، از فارسی باستان χšāyaþiya «شاه».اسم فعل به معنای «حکومت کردن».

Shahi

ریشه شناسی: فارسی«شاهی».واحدی در ایران به اندازهٔ ۲۰/۱ قران نقره.

Shahidi

ریشه شناسی: «شهید»(عربی)+ «-ی»(پسوند فارسی).

Shahin

ریشه شناسی: فارسی«شاهین».شاهین هندی.

Shahzada

ریشه شناسی: هندی shah-zada، از فارسی «شاهزاده».

Shamiana

ریشه شناسی: هندی shamiyana، از فارسی shamyanah. پارچهٔ سایبان.

Shawl

ریشه شناسی: از فارسی «شال».

Sherristar

ریشه شناسی:از هندیsarrishtadr، از فارسی«سررشته دار».ثبت کننده.

Sherry

بنابر نظریهٔ پروفسور ت.ب.ایروینگ: از اسپانیایی Jerez، از فارسی «شیراز» در زمان امپراتور رستمیان در اسپانیا.

Sherryvallies

ریشه شناسی: از لهستانی szarawary، از روسی sharavary، از یونانی sarabara شلوار آزاد، احتمالاً از ریشهٔ ایرانی؛ فارسی «شلوار». شلواری برای اسب سواری.

Shikar

ریشه شناسی: هندی sikar، از فارسی «شکار»، فارسی میانه shkaar.

Shikargah

ریشه شناسی: هندی sikaargaah، از فارسی «شکارگاه».

Shikari

ریشه شناسی:از فارسی«شکاری».حیوان شکاری.

Shikasta

ریشه شناسی: فارسی «شکسته».

Shikra

ریشه شناسی: از فارسی «شکاره» پرندهٔ شکاری.شاهین شکاری کوچک هندی.

Simurgh

ریشه شناسی: از فارسی «سیمرغ»، از پهلوی sinmurgh (شاهین+ پرنده)، اوستایی saeno merego «شاهین»، سکایی syenah «شاهین»، ارمنی cin «غلیواج».

Sipahis

بنگرید به Sepoy.

Sircar

ریشه شناسی: هندی sarkaar، از فارسی «سرکار».استاندار در دورهٔ امپراتوری مغول در هند.

Sitar

ریشه شناسی: هندی sitar، از فارسی «ستار».«سه»(فارسی باستان thri-)+ «تار».عود هندوایرانی که در ایران، افغانستان و شبه قاره به کار می‌رود.

Softa

ریشه شناسی: ترکی، از فارسی «سوخته»، برافروخته (با عشق یا دانش).

Sogdian

ریشه شناسی: لاتین sogdianus، از فارسی باستان Sughudha، فارسی «سغد».

Soorki

ریشه شناسی: هندیsurkh، از فارسی«سرخ»، از فارسی میانه sukhr، اوستایی suXra- «درخشان»، سنسکریت sukra.

Sowar

ریشه شناسی:فارسی«سوار»، از فارسی میانه asbar، aspwar، از فارسی باستان asabra-.

Spahi

ریشه شناسی: فرانسوی میانه spahi، از ترکی sipahi، از فارسی «سپاه»، از پهلوی spāh، از فارسی باستان taxma spāda، از اوستایی spādha. سپاهی الجزایری در ارتش فرانسه و سپاهی ینی چری در ارتش ترکیه.

Spinach

ریشه شناسی: فرانسوی میانهespinache، espionage، از اسپانیایی باستانespinaca، از عربی «اسفناج/اسبناخ»، از فارسی «اَسپَناخ».

 Squinch 

ریشه شناسی: از فارسی «سکنج» (=سه+کنج) معادل سکنج یا گوشه یا گوشواره یا فیلگوش در معماری.

-Stan

به معنای «جایگاه»، در نام‌های افغانستان، پاکستان و....از فارسی«-ستان»، از هندو ایرانیstanam «جایگاه»، «جای نشیمن».

Subahdar

ریشه شناسی: «صوب»(عربی:ناحیه)+ «دار». کاپیتان و والی در ارتش بریتانیایی هند.

Sugar

ریشه شناسی:واژه‌ای از سنسکریت از شاخهٔ هندوایرانی از زبان هندوآریایی؛ اما فارسی نقش پراکنده کردن آن را بازی کرد.انگلیسی میانه sugre، sucre، از آنگلو-فرانس sucre، از لاتین میانه saccharum، از ایتالیایی باستانzucchero، از عربی «سُکر»، از پهلوی shakar، سرانجام از سنسکریت sarkara.

Suclat

ریشه شناسی: هندی suqlaa، از فارسی «سقلات/سقلاطون».بنگرید به Scarlet.

Surma

ریشه شناسی:فارسی «سرمه».در هند و ایران استفاده می‌شود.

Surnay

ریشه شناسی: فارسی «سورنای».قره نی آسیای مرکزی و خاورمیانه.

syagush

فارسی «سیاه گوش».

Samosa

ریشه شناسی: هندی samos و اردو samosa، sambas از فارسی «سمبوسه».

T

Tabasheer

ریشه شناسی: هندی tabshr، از فارسی«تباشیر».خیزران هندی که در پزشکی کاربرد دارد.

Tabor

ریشه شناسی:انگلیسی میانه tabur، از فرانسوی باستان، از «تنبور».بنگرید به tambour.

Taffeta

ریشه شناسی:از فارسی«تافته».

Tahsildar

ریشه شناسی:هندی tahsildar، از فارسی «تحصیلدار».«تحصیل»(عربی)+«دار».مامور درآمدی در هند.

Taj

ریشه شناسی:عربی«تاج»، از فارسی «تاج».کلاه در کشورهای مسلمان.مخصوصا کلاه مخروطی درویشان.

Taj Mahal

از فارسی «تاج محل».«تاج»+ «محل»(عربی).

Tajikistan

تاجیک+ -ستان(جایگاه).به معنای «سرزمین تاجیکان». takht به معنای تخت پادشاهی که ریشه پارسی دارد Talc

از فارسی «تلک» (طلق).

Tambour

ریشه شناسی: فرانسوی، از فرانسوی میانه، از عربی «طنبور»، از فارسی «تبیره».

Tambourine

بنگرید به Tambour.

Tanbur

بنگرید به Tambour.

Tangi

ریشه شناسی:فارسی«تنگی».گلوگاه تنگ.

Tandoori

فارسی «تنوری».

Tapestry

احتمالاً از ریشه‌ای ایرانی(فارسی «تافتن/تابیدن»).

Tar

ریشه شناسی: فارسی «تار».عود شرقی.

Tarazet

از فارسی «شاهینِ ترازو».

Tass

ریشه شناسی:فرانسوی میانه tasse، از عربی «طاس»، از فارسی «تشت».

Team

<<تیم>> لغت فارسی اصیل(موجود در لغت نامه ی اوستایی)

Tebbad

ریشه شناسی: شاید از فارسی «تب» + «باد»(از فارسی میانه vat، اوستایی vata-، سنسکریت vata)

Temacha

ریشه شناسی: فارسی «تَماخَره» شوخی و مسخره.نمایش خنده دار دوره گردان ایرانی.

Thanadar

ریشه شناسی: هندی thandar، از than+ «دار». رییس پلیس خان‌ها.

Tiara

از لاتین tiara، از فارسی «تارَه»(tara).

Timar

ریشه شناسی: ترکی timar، از فارسی «تیمار».نظامی ترک تیماردار.

Tiger

یونانی tigris، از ریشه ایرانی.فارسی«تیز».

Tigris

از فارسی میانه Tigr «تیر»، از فارسی باستان Tigra «تیز نوک».

Toque

از فارسی باستان taqبه معنای «چادر، شال».

Trabant

ریشه شناسی: آلمانی trabant، drabant، از چکی drabant، از فارسی «دربان».

Tranky

ریشه شناسی: فارسی tranki.عرشهٔ کشتی که در خلیج فارس استفاده می‌شود.

Trehala

ریشه شناسی: احتمالاً از فرانسوی tréhala، از ترکی tgala، از فارسی «تیغال».

Tulip

ریشه شناسی: از فرانسوی tulipe، از فارسی «دُلبند/دولبند».(دولابند؟)

Turan

از فارسی «توران».

Turanian

ریشه شناسی: فارسی «توران» (ترکستان، سرزمینی در شمال سیحون)+ -ian (پسوند نسبیت در انگلیسی). اقوامی از ریشهٔ اورال-آلتایی.

Turanite

ریشه شناسی: از فارسی «توران»+ -it'/-ite (روسی). نام ماده‌ای شیمیایی از ترکیبات مس و وانادیوم.

Turanose

ریشه شناسی: آلمانی turanos، از فارسی«توران»+-os/-ose (آلمانی)؛ نام ماده‌ای شیمیایی.

Turban

از فارسی «دُلبند/دولبند».(دولابند؟).

Turkmenistan

ترکمن+ -ستان(جایگاه).به معنای «سرزمین ترکمنان».

U

Uzbekistan

ازبک + -ستان (جایگاه).به معنای «سرزمین ازبکان».

V

Vispered

اوستایی vispa ratavo «همهٔ اربابان». فارسی«ویسپرد»، بخشی از اوستا.

vizier

ریشه شناسی: برخی گویند از عربی«وزیر»(:کسی که حمل می‌کند) از «وَزَرَ» (:حمل کردن)، اما به احتمال زیاد از عربی «وزیر»، که از فارسی میانه vichir، از اوستایی vicira (:میانجی، قاضی).

X

Xerxes

یونانی از فارسی باستان Khshayarshan- «پهلوانی در میان شاهان».khshaya- (شاه) + arshan (پهلوان).

Y

Yarak

ریشه شناسی: از فارسی «یارِگی» (:نیرو داشتن).اصطلاحی در شکار با پرندگان شکاری.

Yasht

فارسی نو «یشت» از اوستایی yashtay «ستودن». بخشی از اوستا که به ستایش ایزدان می‌پردازد.

Yuft

ریشه شناسی: روسی yuft'، yukht'، شاید از فارسی «جفت».

Z

Zamindar

ریشه شناسی:هندی zamindar، از فارسی «زمیندار».حاکم مالیات جمع کن در زمان حکومت اسلامی هند.

Zamindari

ریشه شناسی: از فارسی «زمینداری».

Zanza

ریشه شناسی: از فارسی «سنج».آلت موسیقایی.

Zarathushtra or Zarathustra

فارسی پیامبر «زرتشت»

Zedoary

ریشه شناسی: انگلیسی میانه zeduarie، از لاتین میانه zeduria، از عربی «زادور»، از فارسی «زادُور».دارووی تهییج کننده در هند شرقی.

Zenana

ریشه شناسی: از فارسی «زنانه».قسمتی از خانه که زن خانواده در آن گوشه نشینی می‌کند. در هند و ایرانی.

Zena

جنس زن از فارسی «زن».

Zerda

ریشه شناسی: عربی «زِرداو»، از ریشهٔ ایرانی. گیاه رازیانه.

Zircon

از فارسی «زرگون»(به رنگ طلا).

Zirconate

Zircon + ate (پسوندی انگلیسی از لاتین –atus)

Zirconia

Zircon + ia (پسوندی از لاتین نو)

Zirconium

Zircon + -ium(پسوندی از لاتین نو)

Zoroaster

از اوستایی zarathushtra، فارسی«زرتشت».

Zoroastrianism

آیین و دین «زرتشتی»

Zumbooruk

از فارسی «زنبوره».

https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%81%D9%87%D8%B1%D8%B3%D8%AA_%D9%88%D8%A7%DA%98%DA%AF%D8%A7%D9%86_%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C_%D8%A8%D8%A7_%D8%B1%DB%8C%D8%B4%D9%87_%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3%DB%8C

هر کلمه یک میراث ماندگار است.

هر کلمه یک میراث ماندگار است.
میراثی چنان ارزشمند که انسانها بر سر تصاحب آن در کشمکش هستند. اما غافل از اینکه کلمه مال همه انسانهاست تا زمانی که معنی ای را افاده می کند زنده است. و فرق نمی کند از دهان کدامین فرقه و قوم و ملت درمی آید.
کلمه مال نوع بشر است.


http://etimology.mihanblog.com/

ژیه ، روخون،سلینگه وا

فرامرز مسرور ماسالی:
سطری بر گزارش «نیمی در مه، نیمی در غبار».

شماره 4229 دوشنبه 3 اردیبهشت 1386 روزنامه همشهری را که ورق می‌زدم به عنوان «نیمی در مه، نیمی در غبار» با تصویری از «قله ژیه» یا «قله روخون» برخورد کردم. 

نویسنده محترم مثل همه کسانی که از سردرد و دلسوزی به افتخارات گذشته می‌نگرد و بر بی‌توجهی و کم‌توجهی مسئولان در حفظ و حراست و پاسداشت آن سوگنامه می‌نویسند- نوشته بود- خود می‌داند ما نیز می‌دانیم، در این مقوله آنچه البته به جایی نرسد، فریاد است.

اما آنچه در این مقاله گونه مورد مداقه است، در وصف فومن اینکه قوم باستانی گیلک و مهاجرین تالش قرن‌هاست که در کنار هم زندگی می‌کنند. به کار گرفتن واژه مهاجرین بدون تردید از روی عمد نیست- شاید از روی عدم آگاهی به سابقه تاریخی و ماندگاری این قوم- در  این سرزمین بوده.

این اتفاق شاید ناآگاهانه با تالشان به علت انسداد فرهنگ‌ها و  عدم تبلیغ برای تالش که در طول تاریخ در برابر استبداد و ستم و مظالم حکام داخلی و یورش بیگانگان چون دژی پولادین و غیرقابل نفوذ ایستادگی کرده‌اند، حادث شده است.

برای آشنایی بیشتر قابل ذکر است که برخی ناآشنایان به فرهنگ بومی و منطقه‌ای، جهت نقشه‌برداری و آمار و ثبت محل‌ها به مناطق تالش‌نشین و... می‌آیند و بسیاری از محل‌ها و مکان‌ها را به دلخواه تغییر می‌دهند. در حالی‌که اسم مکان‌ها قابل معنی و دگرگونی نیست و این نوع آفت و بلا جهت تخریب خرده فرهنگ‌ها، باورها و مسخ و تحریف  آنهاست.

یکی از این آفت‌ها نامگذاری همین «قله ژیه- قله روخون»‌ است و این واژگان کاملاً تالشی و باستانی‌اند زیرا:

ژیه (ژی‌ی در زبان تالشی= مقر، جایگاه، مکانی در کوهستان که منطقه سراشیبی است) و روخون (Roxon)= راه ییلاقی مالرو، راه کوهستانی و ییلاقی کنار رودخانه. در نتیجه «رودخان» که واژه‌ای حادث شده و جدیدی است- به معنی رودخانه است- نه راه کنار رودخانه.

نمونه نام «قله روخون» را که خوشبختانه هنوز تحریف نشده- و به فارسی یا زبان و گویش دیگری برگردانده «موسله روخون MoslaRoxon»، «سلینگه واروخونselngavaroxon»  و «گشته روخون» و... داریم.

البته بلا و آفت تحریف را هم داریم مثل: «لارچمه» تالشی، که شده «لار چشمه»: لار: محفظه چوبی برای ذخیره آب. چمه: چشمه. که با تغییر، نصف تالشی و نصف فارسی‌اش کرده‌اند!!

«سق بن  sagban» که شده: «سیخ بن!!»- سق: تالشی به معنی درخت آزاد. بن: به معنی زیر، پایین. «سلینگه وا selngava» شده «سلیم آباد». «موسله خونی»: شده «ماسوله خانی». «سره سی saresi» شده «سرخ سنگان». «خنوام رژی» شده «خمپارچی!!!» و...

تمام واژگان بالا و بسیار دیگر  که همین بلا و آفت بر سر آنها آمده، دارای معنی و برمبنای وضعیت جغرافیایی و منطقه است- اما به همان علت ذکر شده- بدون مشورت با آگاهان فرهنگی محلی و بدون کارشناسی و از روی ناآگاهی و بی‌توجهی به فرهنگ و هویت منطقه تحریف و تغییر داده‌اند، در حالی که اصل این واژگان تالشی، دارای معنی و مفهوم- باستانی- قابل توضیح و تفسیر هستند.

و اما در مورد تالشان فومن باید گفته شود که بسیاری از مناطقی که در اطراف و اکناف فومن قرار دارد، همچنان نام باستانی تالشی خود را حفظ کرده‌اند و حدود بیش از 60درصد مردم فومن را تالشان تشکیل داده‌اند و ماندگاری آنها ریشه‌‌دار و مهاجر(!!) گفتن آنها کاملاً ساختگی و از روی ناآگاهی است که شرح آن  در این یادداشت نمی‌گنجد.

حاضریم با دلایل و شواهد و قرائن و مستندات منطقی- تاریخی- قبل از ایجاد شائبه‌هایی که ممکن است موجب مشوش شدن اذهان شود- و دلگیری‌های بجا و بیجا ایجاد کند- به گفت‌وگو بنشینیم چرا که همه اهل گیلان- ایران هستیم و همان‌طوری‌که نویسنده محترم مقاله مرقوم فرموده‌اند، سالیان درازی در کنار هم با صمیمیت در عروسی‌ها و سوگ‌ها یار و غمخوار یکدیگر بوده‌اند و همواره با صمیمیتی سیال بدون توجه به تالش و گیلک و کرد و لر و بلوچ و... خود را ایرانی دانسته و «چو ایران نباشد تن (ما) مباد» و از آنجایی‌که اینگونه نوشته‌ها در حافظه تاریخی مطبوعات می‌ماند، فلذا ناچاراً به پاسخگویی و اصلاح مطلب  فوق دست یازیدم و گرنه در برابر هر کسی که به طریق صلاح و اصلاح از سر درد و رأفت و مهرورزی قلم  می‌زند، باخضوع و احترامی به عظمت آسمان داریم و بر قلمش بوسه مهر می‌زنیم، ایدون باد.

امثال و حکم در زبان تالشی دهستان میناباد

امثال و حکم در زبان تالشی دهستان میناباد

* آز کی بِزَه چورنیم، چه ایله بِز ، چه صاگِله بِز :

      من که بز چران یا چوپان هستم ، چه یک بز چه صد بز.

     اغلب وقتی به کار می رود که نفی کمیت یک کار مورد نظر باشد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آز وُنَم نیَه ، تِووُنَش بِدوش :

    من می گویم نر است، تو میگویی بدوش.

    زمانی به کار می رود که انجام کار غیر ممکنی را از کسی بخواهند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آسبِه ، آسبِه تینو اُباستوش، هام رانگ نبو ، هامخو بَبین:

    اسب را پیش اسب ببندی  همرنگ نشود ، همخو می شود.

    در مورد تأثیر کمال و نقصان همنشینی به کار می رود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آقا بَه نوکَه ، نوکَه بَه چوکَه :

    آقا کار را به نوکر واگذار کرد و نوکر هم به چاکر حواله کرد.

     از روی کنایه در باره کسی به کار می رود که کار مربوط به خود را به افراد کوچکتر از خود واگذار می کند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آنگِشتَه بِژنوش ، لَکَه پِبَگات :

    انگشت بزنی ، لک بر می دارد.

    در وصف سپیدی زن ها به کار می رود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اُسِنه بَه، بَه چوئه بَه کوش ایبَگنِه:

  کار در آهنی هم به در چوبی می افتد.

    در مورد احتیاج پیدا کردن انسان ها به همدیگر ، چه فقیر چه غنی به کار می رود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اِشتان دیمِم ، سِپَه دیم کا :

     روی خود را مثل روی سگ کردم.

     از روی ناچاری و پر رویی ، جان سختی سگ را عاریت گرفتم .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اِشتِه رویه ، مَگه بَچَه رویه آنگِل :

     مگر روده تو به روده‌ او گره خورده است.

 زمانی به کار می رود که یک نفر به دیگری حسادت ورزد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ایلَه اُودَمه:

    آدم بی مثل و مانندی است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برداشت از کتاب تالش نشینان بخش عنبران/ دانشمند جهانگیری میناآباد

لغات فارسی با ترجمه زبان تالشی

 لغات فارسی با ترجمه زبان تالشی

✳️فارسی  ✳️تالشی  
 
▫️خانه          که              ka
 
▫️مغازه       دکون         Dekon

▫️کلبه        کوتوم        kotom

▫️ییلاق       گیریه         girya

▫️برف           ور             var

▫️چشمه     چه مه         chema

▫️تپه         بند              band

▫️بالا             که فا        kafa   

▫️پایین        جیر              jir

▫️داخل         دیله           dila

▫️استخر        سل            sel

▫️قفسه         رفات         rafat

▫️نهر          ده غن        daghan

▫️زخم             زم           zam

▫️رقص          وشتن    vashtan

▫️امروز           اوری          ori

▫️دیروز             زیر          zir

▫️بازی            مه زا         mza

▫️کوتوله         پاچ         pach

▫️سیخ         بسک          bsk

▫️سیگار       پاوروز     pavroz

▫️سوزن      درزن         darzn

▫️قرقره        چرخه     charkha

✳️منبع : شولم پیکچر

✳️تنظیم : مهدی پور

✳️بازدید از کانال سرزمین من گیلان

میهن ،کشور

میهن
فرهنگ لغت عمید

(اسم) [پهلوی: mehan]
[mihan]
۱. وطن.
۲. [قدیمی] زادگاه؛ زادبوم.
۳. [قدیمی] خانه.
۴. [قدیمی] قبیله؛ خانمان.

کشور

فرهنگ لغت عمید

(اسم) [پهلوی: kišvar] ‹کشخور› [kešvar] سرزمینی پهناور شامل چند استان یا ایالت که مردم آن مطیع یک دولت باشند؛ اقلیم؛ مملکت.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وطن
فرهنگ لغت عمید

(اسم) [عربی، جمع: اَوْطان]
[vatan] محل اقامت شخص و جایی که در آن متولد شده و پرورش یافته؛ میهن؛ زادبوم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مملکت

فرهنگ لغت عمید

(اسم) [عربی: مملِکة، جمع: ممالک] [mamlekat]
۱. کشور.
۲. (اسم مصدر) [قدیمی] پادشاهی.
۳. [قدیمی] قلمرو پادشاهی.


واژه

واژه

فرهنگ لغت عمید

(اسم) [پهلوی: vačak]
[vāže] لغت؛ کلمه.


فاواژه        ناواژه          نافاواژه

فاواژه : اصطلاحی است برساخته (جعلی) که از ترکیب "فاوا" به معنای  "فن آوری اطلاعات و ارتباطات " و "واژه" ساخته شده است .

منظور از فاواژه ، اصطلاحی از مجموعه واژگان فن آوری اطلاعات و ارتباطات است. 

"ناواژه" هم اصطلاح برساخته (جعلی) دیگری است به معنای واژه ای با بار منفی . هر واژه ای که کاربردش ، خلاف عقل و انسانیت است و اگر به کار می رود ، معنا و مصداقش نیاز به بازاندیشی دارد تا به درستی درک و استعمال شود ، ناواژه است .
http://tmashayekh.blogfa.com/cat-19.aspx


معادل اصیل «سگ» در زبان های ایرانی غربی

 معادل اصیل «سگ» در زبان های ایرانی غربی

تالشی: اَسپه

سمنانی: اِسپا

مراغی: اسبا

زازایی: سپه (تنها در یک زیرگویش زازایی این واژه حفظ گردیده است)


کردی: سپه ل / سپندی (واژه ی «سه گ» یا «سه (و)» در قاطبه ی گویش های کردی در اصل وام واژه ای است فارسی)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
مادی باستان: spaka
مراغی: esbā
تالشی: espa
زازایی: sipe
 کردی (سورانی): sipell
اوستایی: spana
کردی (کورمانجی): sipindí
سانسکریت: svan
آلمانی: Hund
انگلیسی: hound (این واژه به معنی «سگ شکاری» می باشد؛ واژه ی dog در انگلیسی از ریشه ای مجزا می باشد)
لاتین: canis

ایتالیایی: cane

فرانسوی: chien (با تلفظی شبیه به «شیا(ن)»)

ارمنی: shun
منبع :http://linguist2b.mihanblog.com/post/74


یک بیت شعر به زبان پهلوی_آذری

یک بیت شعر به زبان پهلوی_آذری و با لهجه‌ی تبریزی از هُمام تبریزی:

وهار و ول و دیم یار خوش بی

اوی یاران مه ول بی مه وهاران

معنی: بهار و گل و روی یار خوش هستند.
اما بدون دوست هیچ گل و بهاری نیست.

ابلق

ابلق
لغت نامه دهخدا

ابلق . [ اَ ل َ ] (ع ص ، اِ) بعض لغت نامه نویسان فارسی این کلمه را معرب ابلک فارسی گفته اند لکن لغویون عرب اشاره ای بدان نکرده اند. دورنگ|| رنگی سفید که با آن رنگ دیگر باشد. (زوزنی ). || چپار. خلنگ . خلنج . پیس . پیسه . نر پیسه .(منتهی الارب ). || سیاه و سفید. || از خیل بمنزله ٔ ابقع است از مرغان و سگان . اسب که دو رنگ دارد یکی سپید و دیگر هر رنگ که باشد. (تاج از مؤید). خنگ زیور. مؤنث : بَلْقاء. ج ، بُلق

حجامت در تالشی میشه :کْوَ،کوله ، کوپه

حجامت

فرهنگ لغت عمید

(اسم مصدر) [عربی: حجامة] (پزشکی)
[he(a)jāmat] خون گرفتن از بدن؛ از روش‌های درمانی در طب سنتی که با شکافتن پوست و خارج کردن خون انجام می‌شود.


حجامت در تالشی میشه :کْوَ،کوله ، کوپه

cupping معنی حجامت در انگلیسی

معنی خطبه سرا

با سلام
واژه خطبه سرا از دو کلمه خطبه +سرا ترکیب یافته از نظر لغوی اگر بخواهیم این واژه ها را معنی کنیم خطبه به معنی سخنرانی و وعظ و پسوند سرا به معنی جا و مکان می باشد .اسامی مشابهی هم در منطقه تالش وجود دارد از جمله خاصه سرا،خاله سرا،بوره سرا،دیگه سرا،علی سرا،اسبه سرا،قندی سرا،رودبار سرا.

در مورد وجه تسمیه خطبه سرا مطالب مختلفی ارائه می شودگروهی این نام را به خطابه و خطبه خوانی که پس از نفوذ اسلام به ایران ربط یافت می دانند و عده ای هم به خطبه خوانی مربوط به زمان صفویان و دوره افشار و قاجار می دانند در تیلا شماره 229 به قلم جناب آقای علیرضا حبیبی نیا در مقاله تالش 7000 ساله را بهتر بشناسیم آمده:«با توجه به وجود کوه و نام دشتی به نام کادو در خطبه سرای امروزی همان کادوی دیروزی باشد .با وجود حاکمان ترک زبان که حرف «ک»را «خ» تلفظ می نمایند ،مثل تراختور.ایشان هم چنین در مقاله ادامه می دهند قباله ای که از دویست سال به جا مانده که در آنجا خطوه سرا نوشته شده است .وجود شهر خرخر باستانی دریاچه نئورو قله باغرو در خطبه سرا ثابت می کند خطبه سراهمان (کادموا سرا)باستانی است.

نقل مطالب دلیل بر رد ویا تایید مطالب مذبور نیست ولی با خواندن این مطالب سوالاتی به ذهن می رسد ازجمله منطقه کادو در کجای خطبه سرا قرار دارد که هیچکس از محل آن خبر ندارد و یا محل کادمواسرا مربوط به کجاست و یا شباهت نام یک رود ییلاقی به نام خرخره چای در منطقه خطبه سرا به نام شهر باستانی خارخار با چه مدرک و اسنادی می توان این دو را یکی دانست.
در مورد ختبه سو و یا خطبه سرا و خطوه سرا  و خطیب سرا بنده به این نتیجه رسیده ام که در اصل این نام تالشی بوده و در مورد محل کادمو سرا هم تبدیل شده به خطبه سرا نظری ندارم و خود کادموا یا کادوا چی بوده احتیاج به تحقیقات بیشتر دارد .
در ضمن سخنرانی  و خطبه خوانی نمایندگان نادر شاه در زمان حمله به تالش مطالب مستندی در تاریخ ذکر شده و حمله نادر به ساکنان تالش که از طرف مسیر آستارا شده و مخالفان خود را در هره دشت لیسار سرکوب کرده مطالبی در تاریخ تالش عبدالکریم آقاجانی ذکرشده است.
به هرحال برای بررسی دقیق این نام احتیاج به تحقیق و مطالعه بیشتری هست .
نوشته : اسفندیار آقاجانی

قسمتی از نوشته های حاج طهماسب روستا در مورد وجه تسمیه خطبه سرا
بنا به تحقیات من اسم خطبه سرا اول خطیب سرا بوده است بطوری که در چندین سفرنامه قدیمی اسم خطیب سرا امده است خطیب یعنی چه جواب این است که خطیب وپیره مرد صفت یاران شیخ صفی اردبیلی بوده ودر زمانهای قدیم خطبه سرا فعلی جزء اذربایجان بوده ودرانجا خانقاه صوفی های مریدان شیخ صفی الدین بوده اند که به انها خطیب وپیره مرد میگفته اند واگر بدانید چندین مکان مزرعه درخطبه سرا به پیره مرد معروف است ومنطقه نیز به خطبه سرا معروف است که برگرفته ازخطیب سرا یعنی سرای خطیبان است که مریدان شیخ صفی بوده اند وحتی زمان خروج صفویان که اولین انها شاه اسماعیل بوده اولین پناهگاه وی همان بغروداغ بوده وبعد درکرگانرود واز انجا لاهیجان رفته است اگر از خطبه سرا بانام خطیب سرا یاد کنیم درست است تقدیم به همه خطیب سراهایی های عزیز..
نوشته :حاج طهماسب روستا

بررسی ریشه کلمه " لوندویل"

بررسی ریشه کلمه " لوندویل"
به قلم فرید حاجی آقا زاده(ارسال از طریق ایمیل)

نگارنده هیچ ادعایی در زمینه ریشه شناسی و زبان شناسی ندارد و فقط از روی علاقه شخصی تحقیقات و مطالعاتی در این زمین دارد. بنده فقط یک کناب در این زمینه به اسم " وام واژگان فرانسوی در زبان پارسی" نوشتم.
ریشه شناسی یا اتیمولوژی، علم مطالعه تاریخی واژگان می باشد.
چند نظریه در مورد ریشه ی کلمه "لوندویل" وجود دارد.
آقای مهندس داوود عدالت در کتاب " لوندویل شهر گلهای بنفش" (انتشارات بازرگان رشت، چاپ اول 1384) در صفحات 8 و9 می نویسد :
((  با توجه به متون تاریخی، سیاحان و جهان گردان زیادی از آلمان، انگلیس و فرانسه به این منطقه آمده اند و در زمان جنگ جهانی دوم نیز با احداث راههای مواصلاتی به مراکز مختلف نظامی اقداماتی در این ناحیه بخصوص در دامنه هاو کوهپایه ها توسط خارجیان صورت گرفته است اما به نظر می رسد ریشه نامگذاری ایم منطقه به مرانب قدیمی تر از این زمان هاست و به سالهای خیلی دور می رسد.... در بررسی ها و مطالعات چنین نتیجه گرفته شد که در هر سه زبان ریشه لوندویل، به یک معنا دلالت می کند و هر کدام از آنها به یک چیز اشاره دارد. 1. در زبان انگلیسی لوندرویل1 به منطقه و جایی که گیاهان طبی و دارویی زایدی دارد (اسطو خردوس ) و به عبارتی مختصر، جایی که پوشیده از گیاهان مفید دارویی است گفته می شود.  2. در زبان آلمانی لوندل2 به معنی گیاه دارویی (اسطوخودوس) آمده است که باز دلالت به همان موضوع انگلیسی فوقدارد.3 . در زبان فرانسه نیز لوندوویچ 3 که عبارت اول به معنی گیاه دارویی اسطوخودوس و عبارت بعدی به معنی دهکده و روستا است. بنابراین لوندویل تخفیف یافته به معنی دهکده ی گلهای طبی و دارویی است.
___________________________________________________________
1. Lavender waile                   2. Lavendel                  3. Lavende-willag
در گزارش ایسنا (خبرگزاری دانشجویان ایران) به تاریخ یکشنبه 17 آذر 1392 به کد خبر 92091711584 چنین آمده است." لاواندا گیاهی مختص پناهگاه حیات وحش لوندویل، آستارا.
لاواندا یا اسطوخودوس (اسطرقودوس) گیاهی طبی و معطراست به رنگ بنفش ، از دسته گیاهان  گلدار و از خانواده نعناییان که ارتفاعی در حدود 30 تا 60 سانتی متر دارد. هر چند وجود لاواندا در اطراف لوندویل اثبات شده ولی این نظریه چنگی به دل نمی زند. زیرا اولاً کلمه ی ویلج به این شکل در زبان فرانسه وجود ندارد و معنای آن به عنوان مثال از فرهنگ روبرت4 بصورت زیر است:
Village  n.m.   Groupe de maisons à la champagne, plus petit qu’une ville mais plus grand qu’un hameau, qui possede une mairie, des commercants, des artisans,etc
ثانیاً کلمه ویل5  امروزه به این شکل در زبان انگلیسی وجود و کاربرد ندارد و در ضمن معنای آن " منطقه ، جا ، مکان " نیست که عبارت لوندویل به معنی منطقه ی پوشیده از گیاهان دارویی باشد. این کلمه در شکل صحیحش یک فعل یا اسم هست به معنی گریه کردن ، جیغ زدن ، فریاد و ناله ! که برای نمونه از فرهنگ پیشرفته آکسفورد 6  شکل صحیح و معنای آن به صورن زیر است:
Wail Verb. To make a long loud high cry because you are sad or in pain.  Noun. A long loud high cry expressing pain or sadness. A sound similar to this.
ثالثاً، بنده در چندین فرهنگ و لغت نامه ی معتبر عبارت انگلیسی لوندویل7 و عبارت فرانسوی لوندویچ8  را در هر دو شکل جستجو کردم و متأسفانه تاکنون موفق نشدم همچین عباراتی را در زبان انگلیسی و فرانسه پیدا کنم ! هر چند عده ای از محققان معتقدند که پسوند  "بیل" یا " ویل"  پسوند مکان بسیاری از مناطق است ولی به نظرمی رسد که ریشه ی لوندویل بسیار کهن تر باشد. همانطور که خود مهندس عدالت هم این نظر را دارند.آقای مهندس در ادامه در صفحه 10 می نویسد :   ((  در زبان تالشی لو- ان- د- ول (لوان – دول) یعنی محلی که در داخل و شکم خود گلها و گیاهان زیادی دارد. لو به معنی شکم ان- د به معنی  داخل و ول نوعی از گل و گیاه است. بنابراین لوندویل در زبان تالشی نیز محل رویش یک نوع گیاه بوده است که در برخی از مناطق رویش آن نیز هنوز به چشم می خورد. ))
4. Le Robert Junior poche
5. Waile (?)
6. Oxford Advanced Learner’s Dictionary – 8th Edition
7.  Lavendar Waile ?!
8. Lavendar village , Lavende-willag ?!

این نظریه دور از ذهن است. بدلیل اینکه اولاً تفکیک کلمه لوندویل به صورت ( لون – د – ویل ) دلیلی ندارد و هر کلمه ای را می توان بصورت های گوناگونی تفکیک کرد. مثلاض اگر بصورت ( لوند – ویل ) تفکیک شود طبق لغت نامه دکنرعلی اکبر دهخدا ، فرهنگ استاد محمد معین و فرهنگ عمید وازه " لوند " به معنی زن بدکاره ، فاحشه ، عشوه گر و روسپی می باشد که مطلوب و مناسب نیست و یا میتوان کلمه را بصورت ( لو – ند – ویل تفکیک
کرد و معانی خاصی میتوان برای آن متصور شد. ثانیاً پسوند " بیل " یا  " ویل " طبق تحقیقات پژوهشگران و
ریشه شناسان مختص به زبان تالشی نیست که به معنی " گل " یا " گیاه " باشد و اسامی زیادی با این پسوند
وجود دارند مثل اردبیل ( در زبان تالشی آردویل یا اردویل ) ، شورابیل ، انزبیل – آقای رمضان خوش نما در
فصلنامه تحقیقات تالش شماره 9 و 10 پاییز و زمستان 1382 چنین نوشته اند که : ((  جنگی بیل یا جنگی
ویل
آبادی است در غرب کادو ، ساکنان محل و پیروان قوم معتقدند که در گذشته جنگی در این محل روی داده
است و به همین دلیل نام آن جنگی بیل به معنای رزمگاه بر جای مانده . بیل یا ویل که به معنای شهر ، ابادی ،
نام محل و به عنوان پسوند مکان در نام برخی آبادیها و شهرهای ایران دیده می شود ، ریشه در زمانهای
قدیمی ایران و منطقه دارد. لوندویل ، هرزویل  ، برزوبیل ، اربیل و محل تاریخی ویل در ییلاق مربان از
این نمونه هاست. ))
پزوهشی که تمام مطالب بالا را تحت تأثیر قرار می دهد بررسی شکل کلمه " لوندویل " در کتب تاریخی
می باشد.
در رساله ای که خاص الدین صلابسرایی ناوی از اهلی منطقه ناو در اسالم تالش در سال 1234 ه . ق ( حدود
200 سال پیش ) به اسم " مقالات سید نیکی" نوشته اند از اسم لوندویل بارها سخن گفته است. این مقاله به
کوشش آقای شهرام آزمده در سال 1378 ه.ش  تصحیح و منتشر شده است و مثلاً در صفحه 25 چنین آمده
است : (( .... و پیره محمد مرزی و پیره حسن لوندویلی و پیره اعرابی ....)) و در صفحه 28 چنین آمده است
: (( کرامات پیره بابا حسن لونده وری علیه الرحمه و الرضوان چنین روایت می کنند که در زمان اومردی
 بود که کور مادرزاد بود. چهل سال عمر داشت و بابا حسن مردی کنج نشین بود ... )) . همچنین در صفحه
29 چنین آمده است : (( خبر بر پادشاه آستارا رسید که چنین شخصی در لونده وری پیدا شده است ... و
پادشاه چون این بدید آن موضع را به باباحسن لونده ویری بخشید ... و باباحسن لونده ویری بعد از سال چند
جامه بر زمین نهاد ))  و در صفحه 30 آمده : (( ....بیستم پیره ایوب از موضع لونده ولی – بیست و یکم شیخ ابو نجم کاغذ کتانی – اول پیره محمد از موضع لونداوار و مرید دوم پیره کنبدان ...)) و در صفحه 45 آمده (( از ایشان پرسیدند از کجا می آیید ؟ گفتند : از اعمالان ( حومه) لیسار از قریه لوندان )) البته بنابر رای آقای شهرام آزموده مورد آخر دقیقاً مشخص نیست که منظور لوندویل است یا مکان دیگری.
ملاحظه می کنیم که کلمه لوندویل شکل یکسانی ندارد و به نظر میرسد که ریشه این کلمه برای همیشه ناشناس خواهد ماند.
ولی این تحقیق همچنان ادامه دارد ...
نویسنده در جستجوی منابع تاریخی بیشتر برای بررسی شکل کلمه لوندویل در گذر رمان می باشد.

واژه های تالشی(لهجه خوشابری)

واژه های تالشی(لهجه خوشابری)

چی چ مه/تابوت

سرطق/زیاد شلوغ و حرف گوش کن نباشه

کچ/کنج اتاق یا گوشه خونه

شندر/لباس

شی /پیراهن

ویوراشته/دراز کردن پا

پیشکامنیه/پیچاندن

زما/داماد

پرژن/زن بابا

مه مه /مادر بزرگ

نیمچه/پیش دستی

خلا/لباس 

پاچمه/دامن لباس تالشی

جیخته/پنهان شدن

پاتک/ پلکان

بلته/تبر

بله ت /دروازه

مل/گردن

مال/ سستی و بی رمقی

ویکوسته/کوبیدن 

چت/صخره و تپه کوهستان

چت معادل دیگه تالشی/خوشه برنجی بدون مغز

جیتارسته/برداشتن زمین توسط بیل بکار میره

,هموارکردن زمین

جی کردن/نوعی نان که زیر خاک پخت میشود

خاک پش/خاکستر چوب سوخته

 به ش/چوب مخصوص تنور /چوب نازک

سمبر/کاه گندم

جیف/جیب

رنه/کاه برنج

تا تا/بچه

کیش/درخت شمشاد

ویخته/خسته و درمانده

مه له نگا/مچ دست و پا

تایپ:سارا,ج

استکان

 استکان
از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
یک استکان چای  استکان (به روسی: Стакан) ظرفی شیشه ای یا سفالی -لعابی است که برای نوشیدن چای و قهوه استفاده می‌شود. استکان معمولاً از جنس شیشه ساخته می‌شود و دارای دیواره‌ای استوانه‌ای یا مخروطی با کفی تخت است. معمولاً نوشیدنی داغ را درون استکان می‌ریزند و استکان را با نعلبکی استفاده می‌کنند. ریشه‌شناسی  مطابق فرهنگنامه دهخدا، واژه استکان، واژه‌ای روسی به معنی پیاله است..  واژه روسی стакан نیز برگرفته از زبان‌های ترکی (مقایسه کنید واژه جغتایی tostakan به معنی کاسه چوبی) است. و خود این زبان‌های ترکی این واژه را درنهایت از واژهٔ فارسی «دوستکان»، «دوستگان»، یا «دوستکام» گرفته شده است که یعنی «معشوق»، «شرابی که با معشوق خورند» و «پیالهٔ بزرگ».   اینکه بعضی آنرا برگرفته از عبارت East Tea Can می‌دانند، یک شوخی اینترنتی و جعلی (Hoax) است و هیچ منبع معتبر علمی یا تاریخی ندارد.

معنی کردن استکان  East Tea Canبه غلط است
 و آن را East Tea Can می نامیدند.

« ظرف چای شرقی»

ایست تی کان=استکان این معنی برای استکان غلط است .

قسمتی از توضیحات آقای لیثی حبیبی در مورد استکان :
کسی آمده در مورد واژه ی روسی ستکان(استکان) یک رویای غریبی نوشته. من زمانی آن رویا را در خار ج از میهن دیدم؛ اغلب، غلط ها را اصلاح می کنم، ولی به آن نپرداختم. ستکان، از ستِکلُ(استِکلو - تلفظ ایرانی = شیشه) ساخته می شده. چنانکه آلمانی به شیشه می گوید «گلَس» به ظرف شیشه ای نیز گلَس، گفته می شود؛ که دیگر شده ی آن در فارسی، «گیلاس» است. آن داستان در مورد ستکان روسی، مثل این است که کسی بیاید و بگوید این ظروف که ما بهش گیلاس می گوییم؛ قبلن توش آب گیلاس می نوشیدند!http://talshdulav.blogfa.com/

وجه تسمیه لوندویل

وجه تسمیه لوندویل

کلمه ویل در اسامی بعضی از شهرها وروستاها ومناطق آمدهاست مانند آرتاویل(اردبیل)-لوندویل ـ ویله دره- ویلکیج و....اینکه معنی ویل چیست از کدام زبان وارد این منطقه شده است جای بحث است

بابا صفری در کتاب اردبیل در گذزگاه تاریخ  در معنی آرتاویل آورده است آرتا به معنی مقدس و ویل به معنی شهر . ولی به این امر اشاره ننموده که این کلمات از کدام زبان است .

 لوندویل :  لوند درزبان فرانسه به معنی پیش و جلوو پیشقراول میباشد و کلمه ویل در زبان فرانسه نیز به معنی شهر و منطقه بکار میرود . پس لوندویل به معنی شهری که در جلوی دریا قرار دارد یا شهری که نسبت به شهرهای دیگر به دریا جلوتر است 

ویلکیج: در گیلان زمین   به کسانی که در کنار دریا اتراق می کنند گیلیج وبه مناطق کوهستانی کیج می گفتند کلمه کیج در زبان تاتی هنوز هم به این معنی بکار میرود. پس کلمه ویلکیج به معنی شهر کوهستانی  می باشد .

بخش ویلکیج از توابع شهرستان نمین و به مرکزیت شهر  آبی‌بیگلو و مشتمل بر دو دهستان ویلکیج جنوبی(حور) و ویلکیج‌مرکزی(آبی‌بیگلو) است. علاوه بر آن دهستان ویلکبج شمالی(ننه‌کران)در محدوده بخش مرکزی شهرستان نمین قرار دارد.
http://www.lavandevill.blogfa.com/post-3.aspx


طالش دولاب

لغت نامه دهخدا :

طالش دولاب

معنی :
طالش دولاب .
[ ل ِ ] (اِخ ) نام ناحیه ای است در گیلان .
مطابق تقسیماتی که در جغرافی کیهان برای گیلان شده ، هفدهمین ناحیه محسوب است .
از شمال محدود است به اسالم و از مغرب به خلخال ، و از جنوب به شاندرمن و گسکر طول آن 431 و عرض آن 30 کیلومتر، و به دو ناحیه تقسیم میشود: اول گل دولاب که دارای اراضی پست است ، دوم ناحیه ٔ کوهستانی که آن را طالش دولاب میگویند.
آب و هوای قسمت پست آن ناسالم و مهمترین قراء آن پونل است که بین چاپ سرا و شفارود واقع شده ، و معدن سنگی دارد، و بواسطه ٔ راه آهن کوچکی به مرداب متصل میشود، و سنگهائی که برای ساختن بندر انزلی لازم بوده از آن معدن حمل شده ، جمعیت طالش دولاب در حدود 15000 نفر و تقسیمات جزء آن از این قرار است : آب کنار، گیله دولاب ، قشلاق طالش دولاب ، ییلاق طالش دولاب .
و بعلاوه دارای قراء متعدد میباشد.
(جغرافی کیهان ج 2 ص 278) در طالش دولاب جنگلهای قابل بهره برداری بسیار است .
(جغرافی کیهان ج 3 ص 8).
در اطراف طالش دولاب معدن نفط یافت میشود.
(همان کتاب ج 3 ص 238).
خطی از راه آهن از کنار مرداب از خاک وزان شروع شده و پس از طی دو فرسخ از جنگل به خاک طالش دولاب میرسد، فقطاستفاده ای که از این راه میشده ، حمل سنگ از کوه به بندر انزلی ، و گاهی هم حمل زغال سنگ و هیزم و برنج بوده ، فعلاً این راه متروک ، و دائر کردن آن مستلزم مخارج زیادی است .
(جغرافی کیهان ج 4 ص 470).
بعضی تصور می کنند که «کادوسیان » نیاکان طالشهای کنونی بوده اند و کادوس مصحف ، یا یونانی شده ٔ تالوش است که در قرون بعد تالش یا طالش شده .
مدرکی عجالةً برای تأیید این حدس نداریم .
(ایران باستان ج 2 ص 1129).
در عهدنامه ٔ گلستان که در سال 1228 هَ .
ق .
برای تعیین حدود سرحدی بین دولتین ایران و روس منعقد گردید، طالش که جزء ایران بود، به تصرف روسها درآمد.
سپس در سال 1243 هَ .
ق .
عهدنامه ٔ ترکمانچای انعقاد یافته و عهدنامه ٔگلستان فسخ شد که تا این تاریخ نیز عهدنامه ٔ ترکمانچای مجری است .
(جغرافی کیهان ج 3 صص 22-21).
نام یکی از بلوک پنجگانه ٔ شهرستان خمسه ٔ طوالش است .
این بلوک فعلاً به سه دهستان میانده ، بره سر، خشابر تقسیم شده است .
طالش دولاب از شمال به دهستان اسالم از جنوب به شاندرمن و از خاور به گیل دولاب و از باختر به کوهستان بین خلخال و دریای خزر محدود است .
سکنه ٔ طالش دولاب مسلمان و سنی اند و زبان مادری آنها طالشی و عموماً به ترکی آشنا هستند.
قسمت عمده ٔ قراء طالش دولاب از رودخانه ٔ شفارود، دنیاچال و چاف رود مشروب میگردد.
محل ییلاقی آنها سرچشمه ٔ رودهای مذکور میباشد.
راه شوسه ٔ بندر انزلی به آستارا از وسط دهستان عبور میکند شغل عمده ٔ سکنه زراعت و گله داری است .
تابستان اکثر سکنه به ییلاق میروند.
.
.http://words.wikipg.com/mean/%D9%84%D8%BA%D8%AA-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AF%D9%87%D8%AE%D8%AF%D8%A7/%D8%B7%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D8%AF%D9%88%D9%84%D8%A7%D8%A8
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).<
قسمتی از توضیحات آقای لیثی حبیبی :
دهخدا در مورد «تالش دولاب» مثال آورده؛ بله درست است؛ آن بزرگ مرد به سر زمینی که تالش دولاب نام دارد پرداخته و نه معنی واژه. نوشته، دو بخش دارد؛ جلگه ای و کوهستانی ... این سخن مرد در معرفی خشکی ای که نام خود از دریا دارد درست است؛ ولی معنی آن چیز بکلی دیگری ست. آن واژه ی مرکبِ تالشی از تالش + فتحه ی مضاف + دولاو = آبِ ژرف، تشکیل شده. هنوز تالش های ماسال به جای گود رود «دول» می گویند. واژهی «دولَه» ظرفی سفالی که عمقی دارد نیز در همین دول بُن دارد. مگر تالش های ییلاقِ سیاه بیلی(بیل = آبگاه) در توی آب زندگی می کنند!؟ خشکی سیابیلی نام خود از سیاه بیل = بیلِ تیره رنگ، گرفته؛ مثلِ دریای سیاه. مگر مردم «پیلَه رود» = رود بزرگ، توی آب زندگی می کنند!؟ مگر مردم کرگانرود(کَرگُون رود) در داخل رود زندگی می کنند که اسم منطقه شان آن نامِ آبی را دارد!؟ طبیعی است که نه؛ در همه جای دنیا خشکی های کنار آب، نام خود از آب دارند........ادامه درhttp://talshdulav.blogfa.com/

زبان و گویش تاتی روستای کرینگان

این گونه تاتی ، گویش روستاهای اوشتبین ، چای کندی،ونیستان و چند آبادی دیگر است که همگی دارای ویژگیهای گویشی مشترک اند. در این گونه ، تفاوت جنس ملاحظه نشده است ؛ مضاف الیه و صفت ــ چنانکه در گویشهای کرانة خزر دیده می شود ــ پیش از مضاف و اسم می آید؛ اسم در حالت فاعلی و انواع حالات غیر فاعلی به کار می رود؛ مصدر دارای نشانة - an,-yan,-iyan و -en است ، مانند eni-yan   «چیدن »؛ rd-an ªVenda «ایستادن »؛ گذشتة نقلی و بعید به یک شکل می آیند و تنها به قرینه تشخیص داده می شوند.

جدول لغات تاتی کرینگان 

تاتی

TATI

لاتین ( LATIN )

PRONUNCIATION

فارسی

PERSIAN

انگلیسی

ENGLISH

دَ دا

Dadâ

پدر

Father

نَ نا

Nanâ

مادر

Mother

اَش

خرس

Bear

چاش

Čâš

چشم

Eye

زوئه ( زُوا )

Zovâ

پسر

 Son

کینا

kinâ

دختر

Girl

بِرو

Bero

برادر

Brother

باجی

Baji

خواهر

Sister

گِری

Geri

گردن

Neck

مرد

Mrd

مرد

Man

هِردَن

Herdan

بچه – کودک

Baby

کا

خانه

 Home

وَی

Vay

عروس

Bride

زِماستون

Zemâston

زمستان

Winter

آسپ

Âsp

اسب

Horse

پی

Pi

سفید

White

پا

سگ

Dog

بون

Bon

بام

Roof

داست

Dâst

دست

Hand

وِنا

Venâ

بینی

Nose

آنگین

Ângin

عسل

Honey

سارد

Sârd

سرد

Cold

چوک

Čok

خوب

Good

چَتین

Čatin

سخت – دشوار

Hard ; difficult

چاشما

Čâšmâ

چشمه

Spring

مِلِخا

Melexâ

قاشق

spoon

آستا

Âstâ

استخوان

Bone

هون

Hun

خواب

Sleep

قَو

Ğav

دهان

Mouth

هَدِر

Hader

بیهوده ، بیخود

 Vain, idle 

زوون

Zoon

زبان

 tongue

کَلای

kalây

خروس

Rooster

شِت

Šet

شیر ( لبنیات )

Milk

شالو

Šâlo

شلوار

Trousers

شه ی

Šay

پیراهن

Shirt

وار

Vâr

برف

Snow

کارق

Kârğ

مرغ

hen

کوردا

Kordâ

کارد – چاقو

Knif

دی

Di

ده - روستا

Village

جِل

Jel

گونه

Cheek

اُودِمی

Odemi

آدم

Human

شَو

Šav

شب

Night

وارق

Vârğ

گرگ

Wolf

زیر

Zir

دیروز

Yesterday

واشتِه

Vâštĕ

پریدن – پرش

Jump

                          الفبای تاتی بر مبنای حروف لاتین       

A  = اَ ، عَه ،  َ

D  د

E  = اِ ، عِه ،  ِ  از ته گلو

Z  = ذ ، ز ، ظ ، ض

Ĕĕ=اِ کشیده پهلوهای زبان به سقف دهان می چسبد

R = ر             

Ûû = او ، عو – اول کلمه

Žž= ژ

O = اُ ، و ،  ُ

Šš = ش

I = ای ، عی ، ئی

ğ Ğ = غ ، ق

â = آ

F = ف

B = ب

K = ک

P = پ

G = گ

T = ت

L = ل

S = ث ، س ، ض

M = م

J = ج

N = ن

Čč = چ

V = و

H = ح ، ه

Y = ی

 X خ U یو

 

زبان باستان آذربایگان...گویش کرینگان

کرینگان کجاست ؟ کرینگان ، از دیه های کوچک دزمار شرقی ، از دهستانهای چهارگانه بخش ورزقان از شهرستان اهر ( ارسباران ) در شمال شهر تبریز است .

دهستان دزمار ( دیزمار ) ( دزمار یا چنانکه در خود آذربایگان گفته می شود دیزمار dizmar از نامهای بسیار کهن ایرانی و معنی آن دژماد ( قلعه مادان ) است و آن نخست نام دژی استوار بوده ( معجم البلدان ) که سپس همه این بخش بدان نام خوانده شده است . ) که امروزه به دزمار شرقی و غربی تقسیم می شود ، پیش از این بخش بزرگی از ارسباران را فرا می گرفته ، دارای دیه های آباد و فراوانی بوده است . حمدالله مستوفی قزوینی در کتاب (( نزهت القلوب )) ( تألیف 740 هجری قمری ) در گفتگو از این سامان می نویسد : (( دزمار ولایتی است در شمال تبریز کما بیش پنجاه پاره دیه بود و دوزال و کوردشت و قولان و هراز ( امروزه هراس نامیده می شود ) و جورواثق ( درست این نام باید خوروانق باشد که امروزه " خروانا " خوانده می شود و در اصل " خوروانک " بوده .) از معظمات آن ، هوایش معتدل است به گرمی مایل و آبش از جبال بر می خیزد و فاضلابش در ارس می ریزد . حاصلش غله و پنبه و میوه به همه انواع می باشد و بیشتر ( این واژه به قرینه جمله پس از آن باید " پیشتر " باشد و اکنون نیز میوه و سردرختی آنجا پیشتر از همه جا می رسد و نوبار تبریز از آن جاست .) از همه جا رسد و نو باوه تبریز از آنجا باشد . حقوق دیوانیش چهل هزار و هشتصد دینار است )).

دزمار شرقی که در شمال ورزقان است اکنون از شمال به رود ارس از جنوب به دهستان اوزمدیل از مشرق به دهستان مینجوان و حسنو ( حسن آباد ؟ ) از مغرب به دهستان دزمار غربی محدود است . هوای آن در کرانه های رودخانه ارس گرم و در بخش جنوبی معتدل و آب دیه های آن همگی از چشمه ها و رود ارس و رود مردانقم است .

این دهستان از پنجاه و شش آبادی بزرگ و کوچک پدید آمده که بیش از ( 18500 ) تن جمعیت دارد و مرکز آن آبادی اشتبین است ، آبادیهای دیگر آن در درجه یکم عبارت است از : مردانقم – شرف آباد – جوشین – علیار – اویلق – مزرعه شادی . و در درجه دوم : چای کندی – ملک – ونیستان – کرینگان – کلاله – هراس – کرانّلو – کاوانی – داران – قولان ...

کرینگان که در 12 کیلومتری جنوب شرقی اشتبین قرار دارد دیهی است کوهستانی که تا ورزقان بیست و هشت کیلومتر راه مال رو فاصله دارد . کشتزارها و باغهای آن از دو چشمه سیراب می شود ، محصول آن غله و هیزم و زغال و چوب درختان جنگلی و اندکی نیز سر درختی است .

مردم آن 99 خانوار و نزدیک به 600 تن می باشند ( این آمار مربوط به سال نوشتن این کتاب یعنی دهه 30 خورشیدی می باشد و ممکن است تغییر یافته باشد . نویسنده وبلاگ .) که همگی به تاتی گفتگو می کنند و ترکی نیز می دانند . کار عمده آنان ، کشاورزی ، گله داری ، تهیه زغال از درختان جنگلی است .  

چنانکه گذشت ، مردم دو دیه کرینگان و چای کندی به گویشی سخن می گویند که در میان خودشان و دیگران (( تاتی )) نامیده می شود و مردم دیه های ملک و ونیستان نیز که اندکی از آنها دورند با این گویش آشنایی دارند .

لیکن در بخش ارسباران دیه های تاتی گوی بیش از اینها است و تا آنجا که نویسنده پرسیده و یادداشت کرده است از دهستان حسنو ( حسن آباد ؟ ) مردم دیه های  خوی نراو ( Xoynarav ) ( خوی نرآباد ؟ ) و ارزین ( Arazin ) و کلاسور ( Kalasur ) نیز به تاتی سخن می گویند که اندکی با گویش کرینگان جدایی دارد .

نیز باید دانست که مردم تاتی زبان در هفتاد و هشتاد سال پیش ، بیشتر از امروز بوده ، دیه های دیگری نیز به تاتی سخن می گفته اند که کنون زبان همه آنان ترکی گردیده ، برخی از پیرمردان کهنسال آن سامان به یاد دارند که کدام دیه ها به تاتی سخن می گفته اند که سپس زبان پدرانشان را فراموش کرده اند .

دور نیست که پس از چند سالی ، این چند پاره دیه نیز زبان خود را از دست داده ، همچون دیگران به ترکی سخن گویند . چنانکه مردم دهکده (( اقلید )) ( کلید ) که در آن سوی رود ارس افتاده ، پیش از این زبانشان تاتی بوده و در همین سالهای نزدیک زبان خود را از دست داده اند . بیم نابودی این گویش ها در این روزگار که رفت و آمد با شهرها بیشتر شده بسیار است و اگر در نگهداری و گردآوری آنها کوشش و شتابی نشود به زودی از میان خواهد رفت . چنانکه نویسنده خواست با آخوند ده کرینگان که مرد باسوادی بود دیداری کند تا بلکه برخی از دشواریهای خود را درباره این گویش با او در میان گذارد ، با افسوس شنید که او تاتی نمی داند ، و به جهت چند سال زندگی در مدرسه های آخوندی تبریز ، زبان خود را فراموش کرده است .

ویژگیهای گویش کرینگان

میان گویش کرینگان – که شاید بتوان گفت از بازمانده های نیمزبان آذری است که تا چند صد سال پیش در آذربایگان بدان سخن می گفتند – با زبان اوستایی نزدیکی بسیار دیده می شود ، چه بسا با بررسی هایی که در آینده روی گویش های تاتی آذربایگان انجام گیرد ، بتوان به طور محقق گفت که همه اوستا یا باری بخش (( گاتها )) به زبان شمال غربی ایران یعنی آذربایگان ( زبان مادی ) سروده شده است . ... گذشته از زبان اوستایی میان تاتی کرینگان و گویشهای همسایه آن ، از خلخالی و هرزندی و تالشی و نیمزبان کردی و زبان ارمنی و دیگر گویشهای غرب ایران همبستگی نزدیک دیده می شود که در سنجش واژه ها تا اندازه یی این همبستگی نموده شده است . پیدا است اگر این گویشها ، هر یک گردآوری و سپس واژه ها و دستورهای آنها با هم سنجیده شود گذشته از روشن شدن چگونگی و جایگاهشان در میان زبانهای ایرانی ، در گشودن بسیاری از دشواریهای فرهنگ ها و معنی واژه هایی که در آنها آورده شده است ، و همچنین در مطالعه و شناختن گویش مردم آذربایگان که آمیخته یی است از بازمانده های نیمزبان آذری و ترکی ، بسیار موثر و سودمند خواهد افتاد و نتیجه هایی بدست خواهد آمد که برای زبانشناسی ایران زمین بسیار پر ارزش خواهد بود .

اوستایی

تاتی کرینگان

فارسی

Arša

خرس

Span

سگ  

Grivâ

Geri

گردن

Vadhe

Vay

عروس

Maxši

Müz

مگس ، زنبور

Aspa

Âsp

اسب

Bumi

Bümi

بوم ، زمین

منبع : جستارهایی درباره زبان مردم آذربایگان – یحیی ذکاء – تهران : بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار – 1379 – ص 99 – 101 و 105 – 106 -

 منبع:http://www.kringan.blogfa.com/post/6

افسانه تالشی لِدو و تصنیف «لدو به»

افسانه تالشی لِدو و تصنیف «لدو به»
افسانه تالشی لِدو و تصنیف «لدو به»
توضیح:  «لِدو بِه» تصنیفی است با مایه رزمی که با الهام از افسانه‌ای باستانی در تالش ساخته و اجرا شده است.

طبق این افسانه در زمانهای قدیم دو برادر بنامهای لِدو و محمود زندگی می‌کردند و خواهری داشـتند که در شجـاعت و هـنر و زیبایی شهره زمان بود. لدو و محمود در پهلوانی و جوانمردی همتایی نداشتند و با این احوال خیلی سر به زیر و ساده مانند دیگر مردم زحمتکش تالش با اشتغال به کار دامـداری روزگار می‌گذراندند. یـک روز هنگامی که لدو و محمود که به دنبال کاری رفته بودند گـروهی راهزن [به روایتی شاهسونها] از نواحی خلـخال به ییلاقات تالش هجوم برده و خواهر آن دو جوان پهلوان را در داخـل خانه چوبی ییلاقی حبـس می نمایند و تمــام اسـباب زندگی و دامهای آنان را به غـارت مـی بـرند. خواهر کـه می‌بیند کـاری از او ســاخته نیسـت و نمی تواند کسی را با خبر سازد نی هفت‌بند خود را برمی‌دارد و شروع می‌کند به نـواختن آهنـگی کــه امروزه به «لِدو  بِه» شهرت دارد. می‌گـویند لدو و محمـود از فاصـله بسیار دور صدای نی خواهر را می‌شـنوند و متوجه مـی‌شوند که باید اتفاقی رخ داده باشد. از این رو با شتاب خـود را به خانه مـی‌رسانند و خواهر خود را آزاد کرده و آنگاه به دنبال دزدها می روند و  اموال خود را از آنها می‌گیرند.

[لطفاً ما را در تشخیص درست شعر متن این قطعه و ترجمه صحیح آن یاری دهید]


لِدو  بِه

ترجمه: لدو  بِرَس

لِدو بِه جان لِدو بِه، لِدو بِه جان لِدو به

ترجمه:  لدو جان [به فریاد]  بِرَس، لدو بِرَس

امانیم لِدو بِه، اِوَلَّیم لِدو ِبه

ترجمه: گرفتارم لدو  بِرَس، ترا خدا بِرَس

لِدو لِدو لِدو بِه، لِدو بِه جان لِدو بِه، لِدو بِه، لِدو بِه، لِدو بِه، لِدو بِه

ترجمه: لِدو بِرَس
 
اسبونشون بَرد کرَه نَه، گوسفَندشان بَرد وَرَه نَه

اسبها را با کُرِه‌هاشان بردند، گوسفندها را با بره‌هاشان بردند

دِشبِندی چَم مَوین، فَندی ک بَه اَمَه نَه

چشم دشمن نبیند بلایی که بر سر ما دادند

لِدو بِه جان لِدو بِه

ترجمه:  لدو جان [به فریاد]  بِرَس

امانیم لِدو بِه، اِوَلَّیم لِدو ِبه

ترجمه: گرفتارم لدو  بِرَس، ترا خدا بِرَس

لِدو لِدو لِدو بِه، لِدو بِه جان لِدو بِه، لِدو بِه، لِدو بِه، لِدو بِه، لِدو بِه

ترجمه: لِدو بِرَس

مَنشون پارگا کو دَکَرد، بَرشون پِشتَ دار دَکَرد، چمَن دلشان خون آکَرد

ترجمه: مرا در پارگاه انداختند، در [پارگاه] را از پشت با درخت کُندِه کردند [تا باز نشود]، دل مرا خون کردند

[پارگاه: خانه ییلاقی که معولا با چوب درست می‌کنند]

[ کُندِه کردن: معمولا چوب یا کنده‌ای به ارتفاع چند متر که محکم باشد را به طور مورب از یکطرف به زمین فرو می‌برند و از طرف دیگر به پشت در تکیه می‌دهند طوری که دیگر نتوان درب را باز کرد]

مَحمود جان رَمَه شَه، رَمَه شَه بَند پِشَه، عسبَه با زنجیل شَه

ترجمه: محمود جان رمه رفت، رمه رفت و از قله هم گذشت، سگ [گله] با زنجیر رفت
لِدو بِه جان لِدو بِه

ترجمه:  لدو جان [به فریاد]  بِرَس

امانیم لِدو بِه، اِوَلَّیم لِدو ِبه

ترجمه: گرفتارم لدو  بِرَس، ترا خدا بِرَس
لِدو لِدو لِدو بِه، لِدو بِه جان لِدو بِه، لِدو بِه، لِدو بِه، لِدو بِه، لِدو بِه

ترجمه: لِدو بِرَس

بزونشون بَرد بزَنَه، باشلَقشون بَرد نَمَه نَه

ترجمه: بزها را با بزغاله‌ها بردند، شولا را با نَمَد بردند


کِرمانکَشی دَرَه نَه، فَندی ک بَه اَمَه نَه

ترجمه: از [مسیر] دره «کِرمانکَش» بردند، [این] بلایی [بود] که بر سر ما دادند

[دره «کرمانکش» یکی از دره‌هایی بوده که در آن راهزن‌های زیادی وجود داشت]

لِدو بِه جان لِدو بِه

ترجمه:  لدو جان [به فریاد]  بِرَس

امانیم لِدو بِه، اِوَلَّیم لِدو ِبه
ترجمه: گرفتارم لدو  بِرَس، ترا خدا بِرَس

لِدو لِدو لِدو بِه، لِدو بِه جان لِدو بِه، لِدو بِه، لِدو بِه، لِدو بِه، لِدو بِه

ترجمه: لِدو بِرَس
مَنشون پارگا کو دَکَرد، بَرشون پِشتَ دار دَکَرد، چمَن دلشان خون آکَرد

ترجمه: مرا در پارگاه انداختند، در [پارگاه] را از پشت با درخت کُندِه کردند [تا باز نشود]، دل مرا خون کردند

مَحمود جان رَمَه شَه، رَمَه شَه بَند پِشَه، عسبَه با زنجیل شَه

ترجمه: محمود جان رمه رفت، رمه رفت و از قله هم گذشت، سگ [گله] با زنجیر رفت

لِدو بِه جان لِدو بِه

ترجمه:  لدو جان [به فریاد]  بِرَس

امانیم لِدو بِه، اِوَلَّیم لِدو ِبه

ترجمه: گرفتارم لدو  بِرَس، ترا خدا بِرَس

لِدو لِدو لِدو بِه، لِدو بِه جان لِدو بِه، لِدو بِه، لِدو بِه، لِدو بِه، لِدو بِه

ترجمه: لِدو بِرَس

http://vangavang.mihanblog.com/post/12

ییلاق، تابستانگاه

برابر (معادل) پارسی (فارسی) واژه (لغت) ییلاق واژه (های) تابستانگاه است.

ییلاق

فرهنگ لغت عمید

(اسم) [ترکی، مقابلِ قشلاق]
[yeylāq]
۱. سردسیر؛ کوهپایه و جای سرد.
۲. محل خوش‌آب‌وهوا در خارج شهر که در فصل تابستان در آنجا به‌سر می‌برند؛ ایلاق.

گیریه

در مورد واژه ییلاق گه گفته میشود واژه ای مغولیست در زبان ایرانی باستان بنام گیریه  نامیده می شد که به مفهوم مراتعی بوده  به عنوان  محل دامداری سنتی  و چرای دام  این واژه از دو بخش  (گی) + (ریه)  تشکیل شده که واژه (گی)  به معنی  احشام مختلف اهلی است  که توسط چوپانهائی که  (گیهَ وون = نگبان گله ) به چرا برده میشود اما  واژه (ریه ) به معنی  رد پا و اثر  و مفهوم مسیر حرکت احشام و انسان  را میرساند  که مجموعاً اصطلاحی است  که در زبانهای پارسی باستان و میانه بجای ییلاق بکار برده میشد    اکنون نیز  در نواحی تات زبان و تالش  به ییلاقات گیریه گفته میشود.

نوشته:علی ماسالی

 گیریه= (گی) + (ریه)  تشکیل شده که واژه (گی)  به معنی  احشام مختلف اهلی واژه (ریه ) به معنی  رد پا و اثر  و مفهوم مسیر حرکت احشام و انسان گیهَ وون = نگبان گله

ترجمه تالشی

ترجمه  تالشی جمله

 نگذاریم بمیرد جنگل، که جهان خواهد مرد.


نگذاریم بمیردجنگل,که جهان خواهد مرد,

ترجمه:مرزم ویشه بمری, ک دنیا نی اینه مر

Marzam visha bemer ta k denia aina mer 

لهجه/خاشه بری

تایپ:سارا,ج


نگذاریم بمیرد جنگل، که جهان خواهد مرد.
ترجمه:نرزمون ویشه بم،ک دنیونی بمردی
لهجه :جوکندانی
نام مترجم :محمودی

مَشْتَمو ویشَ بْمِ که دْنْیُ بَمَرْدی.
لهجه :کشلی

مشتمو بمه ویش ؛ که دنیو بمردی
تالشی شاه میلرزان

دیز

دیز

فرهنگ فارسی معین

(اِ.) 1 - رنگِ اسب یا استر. 2 - شبیه ، مانند. 3 - دژ، قلعه .

دیز

فرهنگ لغت عمید

(اسم) [قدیمی] [diz] = دِژ

دیز


لغت نامه دهخدا

دیز. (اِ) رنگ و لون را گویند عموماً چنانکه اسب سیاه خسرو پرویز را شبدیز میگفتند یعنی شبرنگ و رنگ سیاه را گویند خصوصاً و رنگ خاکستری بسیاهی مایل را نیز گفته اند که مخصوص اسب واستر و خر و بعضی از حیوانات دیگر که از کاکل تا دمش خطی سیاه کشیده شده باشد. (برهان ). رنگ سیاه و کبود و اسب پرویز که بسیار سیاه بوده شبدیز خوانند پس «دیز» بمعنی رنگ است زیرا که آن را شبگون نیز می خوانده اند. دیگر رنگی خاکستری باشد بسیاهی مایل که مخصوص بود اسب و شتر و خر و بعضی حیوانات که مانند سمند خطسیاهی از کاکل تا دمش کشیده بود و آن را سول و سور نیز خوانند. (آنندراج ). بمعنی رنگ و لون . (غیاث ) (ازجهانگیری ). لون و رنگ را گویند عموماً و این لغت جزآنکه برنگ سیاه آورده باشند بنظر در نیامده و اسب خسرو پرویز را که سیاه رنگ بود بدین اعتبار شبدیز نامند. (از جهانگیری ). آقای پور داود نوشته اند: شاید دیز از کلمه ٔ daesa باشد بمعنی نما و نشان از مصدر daes اوستایی بمعنی نمودن و نشان دادن که در کلمات تندیس و فرخاردیس و طاقدیس آمده ، بنابراین شبدیز لغة بمعنی شب نماست و تبدیل سین بزاء در کلمه ٔ اسپریس = اسپریز دیده میشود، دیز و دیزه جداگانه در ادبیات ما بمعنی سیاه آمده و بویژه از برای اسب سیاه بکار رفته مانند شبرنگ و شبگون . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || صورتی از دیس . گون گونه . مانند: شب دیس ؛ مانندشب . شبه شب . شبیه شب . (یادداشت مؤلف ). || حصار و قلعه . (برهان ). قلعه و حصار. (جهانگیری ). قلعه و مرادف دژ است . (آنندراج ). دز. دژ :
ز گنگ دیز بفرمان شاه بستاند
هزار پیل دمان هریکی چو حصن حصین .

فرخی .


رجوع به دز و دژ شود. || نوعی از دیگ و پاتیل باشد. (برهان ). نوعی دیگر از دیگ باشد که در آن گوشت و پلاو [ پلو ] نیز پزند. (آنندراج ). نوعی از دیگ . (جهانگیری ). || نوعی از شیاف است که در چشم رمدکشیده کشند. (برهان ). نوعی از شیاف است در چشم کشند. (جهانگیری ) (آنندراج ). || چنبر دایره . || غربال و پرویزن . (برهان ). || (مزید مؤخر امکنه ) فغان دیز. فغدیز. جاکردیز. (یادداشت مؤلف ). || (در اصطلاح بلوچ نیکشهر) زنبیلی است که خرما را از بالای نخل در آن ریزند و بوسیله ٔ طناب پائین میدهند و آن را سرکج نیز گویند. (یادداشت لغتنامه ).

ابر (هر یا خر تالشی)

نظر چند تن از تالش زبانان در ترجمه جمله (امروز هوا ابری هست ) در گروه تلگرامی زبان تالشی
اومروز هوا درورده.
در واقع به هوای ابری هوا بهم خورده میگن.hava darvarda
به مه هم که میگن خرkher
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروز اسمان ابری است/اوری هوا درورده/مه باشه میگن هوا خره
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اوری اسمونی خر گته
به تالشی فومنی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Hîr.çən.îm ruj həvo hîre
Ardalan Vesalian,]
تالشی استارا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مه و ابر هردو خر میگن
امروج اُسمون خرَ
یا امروج اُسمون خرَ رَنگَ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اوری اسمونی خر گته.(شفت)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
درتالشی فومن به هوای ابری درورده هم میگن شعر قدیم ...هوالی درودده ترسم بواره ....چم یار ناخوشه ترسم بمره
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

əmruj havo həre)تالشی کشلی :امروز هوا ابریه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
xər
mäia sura
emruz havä xəri gata

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 اوری آسبونی خر گته
در تالش جنوبی ب اوسمون اسبونی گفته میشه و در تالش شمالی اوسمون درسته
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مُیَ شورمَ نیز به نوع خاصی از هوای ابری گفته میشود که اعتقاد بر این است که ماهیها در این آب وهوا به کناره های ساحل می آیند و صید خوبی نصیب صیادان میشودـ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مه شورمه = وقتی مه کاملا در سطح زمین رانوشت میدهد به صورتی که حتی چند متری هم قابل دیدن نباشد گفته می شود.
هر/خر= به ابر یا مه غلیظ که در عمق دره ها به سمت ارتفاعات حرکت می کند گفته می شود
اینگونه مه یا ابر وقتی از دره ها رد می شود به دشت های بالادست می رسد به مه شورمه تبدیل می شود و یا بعد از عبور از ارتفاعات و قله ها صعود کرده و به علت اختلاف فشار متلاشی می شود

ابر
فرهنگ لغت عمید
(اسم) [پهلوی: abr]
['abr]
۱. (هواشناسی) بخارهای غلیظ‌شده یا تودۀ قطرات آب و ذرات یخ معلق در جو که از آن‌ها باران، برف، و تگرگ می‌بارد: ♦️ تا
نگرید ابر کی خندد چمن / تا نگرید طفل کی جوشد لبن (مولوی: ۶۷۸)، ♦️ ابر ا گر آب زندگی بارد / هرگز از شاخ بید بر‌نخوری (سعدی: ۶۱)

مه

فرهنگ لغت عمید

(اسم) (هواشناسی)
[meh] بخاری که گاهی در هوای بارانی و مرطوب تولید می‌شود و فضا را تیره می‌کند؛ بخار آب پراکنده در هوای نزدیک زمین؛ میغ؛ نزم.


دومان

لغت نامه دهخدا

دومان . (ترکی ، اِ) در لهجه ٔ قزوین هوای مه آلود است .

دومان وچن درزبان ترکی به معنی مه غلیظ میباشد


هیرکانی:خور: کاسی ......

هیرکانی:
وِهْرْکَه (اوستایی)/ وَرکانَه (فارسی باستان)/ وِرکَه (سنسکریت)/ میرقَنَیَئیپ (عیلامی). سرزمین‌های حدود گرگان و جنوب شرقی دریای کاسپین/ مازندران. وهرکانه یکی از نواحی متصرفه حکومت هخامنشی بود.

خور: هور/ خورشید/ خْوِنْگ و هْوَر و هْوَرِخْشَئِتَه (اوستایی). خورشید و ایزد نگاهبان آن. یکی از یشت‌های اوستا به خورشید اختصاص دارد. نام روز یازدهم از ماه (برج) خورشیدی در گاهشماری‌های ایرانی. نام روز یکشنبه (خورروز/ مهرروز) در گاهشماری مانوی. همچنین ← خرم‌روز.

کاسی (کاسو، کاشو، کاسپی، کاسیت)

کاسی: کاسّو/ کاشو/ کاسپی/ کاسیت. نام سرزمین و مردمانی که در هزاره‌های سوم و دوم قبل از میلاد در غرب ایران امروزی و در کوه‌های زاگرس می‌زیستند و نام آنان بطور عموم به همه ساکنان ایران (یعنی سرزمین‌های شرق بین‌النهرین) نیز اطلاق می‌شد. آنان سوارکار و فلزگر بودند و نخستین اشیای آهنی را ساختند. کاسیان توانستند به مدت پانصد سال بر بین‌النهرین حکومت کنند و اسب و آهن را به بین‌النهرین ببرند. کاسیان بسیاری از آثار مدون بین‌النهرین را گردآوری و نگهداری کردند. به نظر می‌رسد که ارتباط‌هایی بین کاسیان و کاوه آهنگر وجود داشته باشد و کاوه شکل داستانی آن مردمان بوده باشد. کاسیان رنگ آبی را رنگ خداوند بشمار می‌آوردند و «کاشّو/ کاسّو»، نام خدای بزرگ آنان به معنای «رنگ آبی» است. به نظر می‌رسد که نام کاسی نیز از نام رنگ آبی و نام خدای بزرگ آنان گرفته شده است. امروزه همچنان واژه «کاس» برای رنگ آبی در گویش‌های محلی بکار می‌رود. برای نمونه در گیلان، مردان با چشم آبی را «کاس‌آقا» خطاب می‌کنند. در کتیبه سومری «اِنمِرکار و فرمانروای اَرَته» از نیایشگاهی با نام «اِزَگین» در اَرَتَه/ اَرَتا (به احتمال در نواحی هلیل‌رود در جنوب جیرفت) یاد شده که معنای سنگ لاجورد را می‌دهد و گویا یک نیایشگاه کاسی بوده است. کاسیان نام مردوک خدای بزرگ بابلی را به صورت «شوگورو» یاد می‌کردند که به معنای «بزرگترین سرور» بوده و با معنای نام اهورامزدا (سرور دانا/ سرور خردمند) در پیوند است.

منبع:http://irania.ir/

پرندگان جنگلی(تالشی)

پرندگان جنگلی در حوزه جغرافیایی سرزمین کهن و باستانی تالش بزرگ

کوکو تی تی ( فاخته که در فرهنگ مردم و موسیقی کهن قوم تالش برخوردار از جایگاهی بس رفیع می باشد)، بلبل  ،تورک( قرقاول)،
شاپرک (کوره  شه په ره ،یا ، شه وا پَر، یا ،خفاش)،
واشک (قرقی)، کَفات ، الق (الغ)،که همان پرنده شاهین می باشد،کلاچ،
 انواع عقاب ( عقاب سر سفید ، عقاب سیاه یا خرمایی رنگ، چوله عقاب ، و غیره)،
 زه َرَه ج ، و، پاییزه کیجه که در فرهنگ مردم تالش و در بخش های آواها و نواهای محلی جایگاه خاصی دارند،گندمه هره موچ ( گندمه حره موچ )،یا،برزه هره موچ ( گیله موچ )؛ زیزا ( سینه سرخ )، جین جیری یه موچ، یا، جین جیری موچ،(چرخ ریسک)،
لیواچک(کوچکترین جثه از گونه پرندگان می باشد)،
 آوه موچ،وره موچ،هفرنگَ موچ(پرنده ای است با رنگ های مختلف که بسیار زیبا می باشد)، کلکاپیس،مرغ حق  ( یاکریم)، کوره قو ( جغد)، باز، کفتر( کبوتر وحشی )، مرغاوی ( مرغابی )، قارقاری ( لَک لَک) ، چنگر،نسبر(سیاه نسبر،چیجه نسبر)، شونه بَسَر،دارداکوه،سیته،قه قاج،کرگس،دال،کالاکون،حاجاجی( پرستو) وغیره.                                             

تیجره / tijara

تیجره / tijara 
      رود بزرگی از وسط شهر کلن آلمان می گذرد که نامش « راین » است. این رود قابل کشتیرانی است. از آلمانی ها شنیده ام که اعتقاد دارند این کلمه از « راه » گرفته شده است؛ زیرا در زمان های قدیم رفت و آمد در اروپای گیلان تیپ و « چفت رفت / čəft ə rəft » ،بسیار مشکل بود ؛ در نتیجه ، مردم از مسیر رودها به عنوان راه استفاده می کردند. لودکا ( 1 ) و کرجی جای ماشین امروز را داشت در رود ها.
      در فرهنگ تالشی از « راه » و مخفّف آن « ره » فراوان استفاده می شود :

      رادویار / rādavyār = راه دویار : ره گذر
      را درازی / rādərāzi = راه درازی : بدرقه
      لیوه ره / livara= لیو + ره : نوعی پیچک همیشه سبز
      بره / bara= بری ره : جای ورود و خروج ، در ، و...
      گره / gara = گردنی ره / دهانه ره : دهانه
      و ...
      « تیجره / tijara» ( تیجره = تیجه ره = تیزه ره = تیج + ره . مانند لیوه ره = لیو + ره  ) ، یعنی « راهی که از علف پوشیده شده و تیج = تیز و باریک است. راهی که هنوز رفت و آمد را به خود ندیده . محیط دست نخورده ی ییلاقات تالش را می گویند به فصل بهار » . « تیج / tij » را به معنی « سرکش و تند و تیز و نا آرام » نیز به کار می برند : « رباری آو تیجه / rəbār-i ?āv tij-a» . عموماً بعد از سیلاب این جمله را به کار می برند ؛ یعنی زمانی که آب روشن شده، امّا هنوز رود پر آب و سرکش است .
نویسنده متن:لیثی حبیبی
http://zabanetaleshi.blogfa.com/post-13.aspx
این کلمه ی « لودکا / ludkā : قایق » ، همچون « سماور » رایج در همه جای ایران و « ویدره : دلو » رایج در رشتی ( گیلکی ) ، یک واژه ی روسی ست و از آن زبان وارد زبان های ایرانی شده است . 
 گفتنی ست که « سماور » از « سمَ + ور » شکل گرفته . در زبان روسی « سم » یعنی « خود » و « ور »  یعنی « جوش » که از مصدر « وریت : پختن ، جوشاندن » مشتق شده است. پس سماور یعنی « خود جوش » ، مثل « خودکار » خودمان.

بهمن

بهمن

لغت نامه دهخدا

بهمن . [ ب َ م َ ] (اِخ ) در اوستا «وهومنا» پهلوی «وهومن » مرکب از دو جزو «وهو» بمعنی خوب و نیک و مند از ریشه ٔ «من » بمعنی منش پس بهمن بمعنی به منش و نیک اندیش ، نیک نهاد. طبری (ج 2 ص 4) گوید: «تفسیر بهمن بالعربیة «الحسن النیة» وی یکی از امشاسپندان و نخستین آفریده آهورمزداست . در جهان روحانی مظهر اندیشه ٔ نیک و خرد و دانائی خداست . دومین ماه زمستان و یازدهمین ماه سال شمسی بنام او بهمن خوانده میشود. و نیز دومین روز از هر ماه خورشیدی بدو نسبت دارد و همچنین بهمن گیاهی است که بقول بیرونی و اسدی طوسی مخصوصاً در جشن بهمنجنه خورده میشد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین )

فرهنگ لغت عمید

(اسم) [پهلوی: vahuman]
[bahman]
۱. ماه یازدهم از سال‌ خورشیدی؛ ماه دوم زمستان.
۲. تودۀ برف که در اثر وزش باد در قسمتی از کوه جمع می‌شود و ناگهان سرازیر می‌گردد.
۳. ‹بهمنین، بهمنان› (زیست‌شناسی) گیاهی خودرو و خاردار با برگ‌های بریده که ریشۀ آن مصرف دارویی دارد.
۴. [قدیمی] روز دوم از هر ماه خورشیدی.
۵. [قدیمی] در آیین زردشتی، فرشتۀ موکل بر چهارپایان مفید که ماه بهمن و روز بهمن به نام اوست.
⟨ بهمنِ سرخ: (زیست‌شناسی) گیاهی علفی و پایا با ساقه‌های پرشاخه و گل‌های چهارتایی.

یک داستان بسیارقدیمی تالشی-ازدوران تالش کهن

یک داستان بسیارقدیمی تالشی-ازدوران تالش کهن
لطفابخوانیدوبرای دوستان بفرستید:ازبزرگان قدیمی شنیده شده که درتالش قدیم درمنطقه سوه لون تالش کهن (سبلان امروزاردبیل) پدروپسرتالشی زندگی میکردند.پادشاهی به مردم قول دادهرکس بتواندتعداددره های سوه لون رابشمارددخترش رابه اومیدهد.پسرتالشی باپدرش نزدپادشاه رفت وگفت که میتوانداینکارراانجام دهد.مردم گفتندکه اینکارخطرناک است ونروندچون هرکس رفته بودتوسط جنیان کشته شده بود.بالاخره پدروپسرتالشی کارراشروع کردند.ازچنددره که گذشتندشب شدپدربه پسرگفت برگردیم فرداصبح بیاییم خطرناک است جن هامیایند. ولی پسرقبول نکردوشب ماندندونرفتند.وقتی هوا تاریکترشد
پسرتالشی به پدرش گفت بیامخالف هم بخوابیم وپاهای همدیگررابادست بگیریم وبخوابیم.بصورت انسان دوسرشدند و
خوابیدند.وقتی جن هاآمدندونزدیک شدندمیخواستندپدرپسرتالشی رابخورندولی ترسیدندوگفتندماتابحال انسان دوسرندیده ایم این چطورانسانی است .فورابه رییس خودشان خبردادند آمد.رئیس جن هاهم تعجب کردوگفت این انسان دوسرچطوری راه میرودو به اینجاآمده فعلانخوریدتاازخواب بلندشودقدم بزندکه چطورانسان است بعدابکشید وبخورید.ولی وقتی میخواست برود باعصبانیت به زبان تالشی گفت(ازگردیم سوه لونی صدوسی دره-ولی وینده م نی آدم دوسره) یعنی تابحال صدوسی دره سو ه لون راگشته ام ولی تابحال انسان دوسرندیده ام.وقتی جن هارفتندپسرتالشی پدرش راازخواب بیدارکردوگفت زودبایدبریم.پدرگفت فعلاکه دره هارانشمرده ایم کجابریم.پسرتالشی گفت که دیگه نیازنیست بشماریم چون جواب پادشاه راازرئیس جنیان گرفتم
.پسرتالشی باپدرش پیش پادشاه برگشت وگفت که سوه لون صدوسی دره داردوبادخترپادشاه ازدواج کرد.
(تقدیم به دوستداران تالش بزرگ -
سعداله سلیمانپورطولارود

نام تالشی درختان جنگلی‌



درخت راش از تیره فاقاسیا و از جنس فاقوس می‌باشد یک گونه آن فاقوس سیلواتیکا در جنگلهای کرانه دریای مازندران نام برده شده‌است، این درخت را در گیلان، رامسر، کجور وکلارستق، راش، در آستارا، قزل گز در درفک و طوالش، الوش و آلاش، در نور، چلر، در مازندران، مرس، و در گرگانرود، قزل آغاج می‌خوانند.
ویکی پدیا

بولاغ اوتی در تالش

بولاغ اوتی در تالش

زاروم یازُاروم در لهجه تالشی اسالمی و درتالشی کرگانرودی زوم گفته میشود.
بولاغ اوتی در تالش

بولاغ اوتی در تالش، آب‌تره، کلشک، علف چشمه، شاهی آبی، ترتیزک آبی
زاروم یازُاروم در لهجه تالشی اسالمی و درتالشی کرگانرودی زوم گفته میشود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شایگان
شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۴ ۱۰:۱۷
سلام .. زاروم یازُاروم لهجه تالشی اسالمی و درتالشی کرگانرودی زوم گفته میشود................ احتمالا اسم زومه محله کشلی از همین گیاه گرفته شده جاهای باتلاقی زیاد پیدا میشه چون زومه که الان شهرک شده آبگیر بوده و زوم درآنجا زیاد بوده

معنی شتر،زرافه،گاو

شتر

فرهنگ لغت عمید

(اسم) [پهلوی: uštr] ‹اشتر› (زیست‌شناسی)
[šotor]  
۱. پستاندارای نشخوار‌کننده و حلال‌گوشت با گردن دراز و پای بلند و یک یا دو کوهان بر پشت.

زرافه
در فارسی اشترگاوپلنگ و شترگاوپلنگ هم گفته می شود.

فرهنگ لغت عمید

(اسم) [عربی: زرافَة] ‹زراف›
[zarrāfe]
۱. (زیست‌شناسی) پستانداری نشخوارکننده با گردن و پاهای بلند و دو شاخ کوتاه بر روی پیشانی که بر روی بدنش خال‌های قهوه‌ای‌رنگ دارد؛ اشترگاوپلنگ؛ شترگاوپلنگ.
۲. (نجوم) از صورت‌های فلکی. 


گاو

فرهنگ لغت عمید

(اسم) [پهلوی: gāv] ‹گو، غاو›
[gāv]
۱. (زیست‌شناسی) پستاندار نشخوارکنندۀ اهلی با پیشانی پهن و شاخ‌های خالی که از شیر، گوشت و پوست آن استفاده می‌شود؛ سهر.
۲. [مجاز] احمق.
۳. [قدیمی، مجاز] مرد دلیر و تنومند: ♦ کردم روان و دل را بر جان او نگهبان/ همواره گردش اندر گُردان بُوَند و گاوان (دقیقی: لغت‌نامه: گاو).
⟨ گاو پروین: (نجوم) [قدیمی] صورت نجومی ثور که مجاور ثریا است.
⟨ گاو پیشانی‌سفید: [مجاز] آن‌که در همه جا شناخته شود؛ معروف؛ مشهور.
⟨ گاو زمین: در باور قدما، گاوی که بر پشت یک ماهی قرار ‌گرفته و زمین بر روی شاخ او است: ♦ گوهر شب را به شب عنبرین / گاو فلک برده ز گاو زمین (نظامی۱: ۹).
⟨ گاو فلک: (نجوم) [قدیمی]
۱. برج ثور.
۲. صورت نجومی ثور: ♦ گوهر شب را به ‌شب عنبرین/ گاو فلک برده ز گاو زمین (نظامی۱: ۹).
⟨ گاو گردون: (نجوم) = ⟨ گاو فلک)

شعری از طالب شاهین شاعر لنکرانی

شعری از طالب شاهین شاعر لنکرانی                                                           تولشَ زِوون

دَدَم زِوْون، نَنَم زوْون
چَشیم نوره تولشَ زوْون
زِنَ کسى، گلَ‏ى دنیو
چِ مُدریکى دردى دَمون.
زِوْون هئسه بَنَ مولى
چیمى - چَى کو دزىَ شونه
تولشون زِوْون قدیمى‏ى
دِنیو بنَ عطرِ شونه.
پاشمَ نبَ ترپ لقَ دَ
تومون، زامبول
هرچیش بافته
گولَ صدو بئکار ده‏دَ.
اَچَى نَنَ، موئه وْوتدَ
پپ کارده‏دَ پردَکیژَ
اَ پرندَ بَى وْوتشَ:
اصل تولش وْه مَرد بئدَ
جَسور بئدَ، اَوْ اوتَشه.
اینگَ - اینَ کاردَ هئلِ
دِنیو اُمدَ هَمَ اینسون
پئشو گِلَ‏ى اوروس بئدَ
گِلَ‏ى تولش، گِلَ‏ى یاپون.
شاهان! بِزِن چ جورَ بَ
اوموتَ تِ اینَ زِوْون
کون اودَم اَى بَگَم نگو
بِگنو کیلید چَوْون گَوْون.

ترجمه:
          زبان تالشى
زبان پدرم، زبان مادرم
نور چشمم زبان تالشى
براى آن که مى‏داند، یک دنیاست
داروى درد صاحب بینش.
زبانى هست که به دام مى‏ماند
آن را از این و آن دزدیده اند
اما زبان تالشان ازلى ست
دنیا از آن عطرآگین است.
از گالى باتلاق پشم به دست نمى‏آید
با آن حصیر، زنبیل
هرچه که بافته مى‏شود
ازآن صداى خشکِ ناهنجار برمى خیزد
مادر و مادربزرگ گفته است
هر پرنده‏اى که بال مى‏کوبد پرواز مى‏کند
آن پرنده به او مى‏گوید
تالشِ اصیل بسیار راد است
شجاع ست، همچون آتش است.
بانگ «اینگَ -اینَ» سر مى‏دهد
همه‏ى انسانها هنگام تولد
بعدها یکى روس مى‏شود
یکى تالش و یکى ژاپنى.
«شاهان» بدان چگونه شد
که تو این زبان را آموختى
هرآن کس که آن را نپسندد
زبانشان قفل شود.
منبع : ادبیات تات و تالش ، علی عبدلی

واژه های تالشی(نقل از گروه تلگرامی زبان تالشی)

واژه های تالشی
مداد/میداد
کتاب/کیتاو
سفید/ایسپی
بنفش /میشین
تمشک/خندل
سوز/سوج
باد/وا
بهمن/رشت
برف/ور
نی نواختن/له له ژه
تبل/دمبک
جارو/گزه
هندوانه/خندونه
مزرعه/بجارسر
سوزن/درزن
نخ/رس/res
لباس/رخت/شندر/shender
صبحانه/قلیه ناهار
شام/سور
ناهار/نهار
کباب/کواو
سیخ/بسک/besk
غنچه/چیجه
انباری/کرج/kerej
برگ/لیو
شاخه/بش
صدا کردن/خله
گیر کردن/ویمنده
میوه به/بی
کدو/کوی
پشه/پونش
سنجاقک/موزانگیر
مار/نعلتی
شغال/شال
زرافه/اسبانشیر
گاومیش/گامیش
سبد/ساک
ظرف آبکشی/پرزن
صدا کردن/خله xeleh
سرخ کردن/برجامنیه
پختن/پته/pateh
جوش دادن/گلامنیه
جمع کردن/گرد آکرده
جدا کردن/سیفا آکرده
پهن کردن/فلک آکرده
لاغر/لر
چاق/چق
تکیه دادن/تکا خس
اویزان کردن/ویورازن
دنبال کردن/پخته/pexteh
رقص/دوش
پرید/واز
ناخن/منگی
صورت/دیم
چشم/چم
ابرو/بره
مژه/میجه
لب/لو/lev

لپ/جل

باد /وا
باد گرم/گرمج وا
باد سرد/سوج وا

واژه ییلاق/گیریه

قشلاق/آجر/مینکوه

جلگه/گیلون

کنار رودخانه/ربار کنار/ربار کش
ساحل دریا/دریا کنار
موج دریا/لپه 
لهجه خاشه بری
تایپ:سارا,ج

لهجه تالشی کشلی
سوزن::درزن
نخ:تُ
لباس:اُلُتْ
صبحانه::نُ
ناهار:چُشْتَ
شام::شَنْگُنَ
کباب::کَبُبْ
سیخ:بسک
غنچه::غُنچَ
انباری:اَنبُ
برگ:لیوَ
شاخه:خُلَ
صداکردن::هَژِنْ بْکَ
گیرکردن::بَنْدُبِ
میوه به:بی
پشه:مْوْزْ
سنجاقک::موزانگیل
مار:مُرْ
شغال:شَغُل
زرافه:"زرافه
گاومیش:گُمیش
سبد:تُمَ
ظرف آبکشی::پرزنَ
سرخ کردن::سْ بْکَ
پختن::پَتِ.بْپَدْ
جوش دادن::گْلُنیِ
جمع کردن::گْرْدَ بْگَت
جدا کردن::جُ بْکَ...
پهن کردن::جیکَرْدِ
لاغر::لَرْ
چاق:کُکْ
تکیه دادن::پِسوَرد
آویزان کردن::اَشْتِی..اَشْت
دنبال کردن::دومَی..یا دوملَ


واژه های تالشی (جوکندان)
سوزن/درزن
نخ/ترter
لباس/اولت
صبحانه/گودن...gavdana
شام/شن گونه
ناهار/نهور
کباب/کبوب
سیخ/بسک/besk
غنچه/....
انباری/کرج/kerej
برگ/لیو
شاخه/خل
صدا کردن/حله
گیر کردن/دمند
میوه به/بی
کدو/بورنی..یا.....کو
پشه/موچک
سنجاقک/موزانگیر
مار/مور
شغال/شغول
گاومیش/گومیش
سبد/ساک
ظرف آبکشی/پرزن

آب عنصر مقدس درمیان تالشهاست ونمادروشنى است.آب جارى پاک وماده ى حیات موجودات وکشاورزى وآبادانى است.در گذشته مردم خانه هاى خود راکنار چشمه ها و جویها بنامیکردند وهرکس به آب نزدیکتر بودازبرکت بیشترى در کشاورزى برخوردار بود.
چند مَثل وکنایه تالشى که در آنها آب بکار رفته است:
١-فولون کس سرده آوى فو پِکره!
کنایه از آدمهاى محافظه کار وترسو است،که جرأت ریسک ندارند.
٢-آوى چه إم دسى کا ویکرى أ دسى کا نبرا!
کنایه از آدمهاى خسیس که نمیتوان ازآنهاچیزى گرفت.
٣-چِمه بى ئشتن بگلهْ،ویکردهَ آو فایده نداره!
یعنى آدم باید خودش درک وشعور داشته باشد والقا ویاد دادن به او فایده ندارد.
وحیداحمدعلیپور
گ دل وره =بچه گوسفندی که مادرش را از دست داده باشه

ضرب المثل تالشی


بهاری هَوا ژِن و شُو دَعوا
دعوای زن و شوهر مانند هوای بهاری است (زودگذر است).


شیره خَربیزَه شالی قسمتَه بَب

خربزه شیرین نصیب شغال می شود.


سیا اِسبَه گَفی نَه کِلاک نی یام

به حرف سگ سیاه باران نمی آید!


راستَه گَف همیشَه تِل َ

حرف حق همیشه تلخ است.


ویر ویریتِه نَه چموشَ پِره زِریست

با دویدن زیاد فقط پاپوش پاره می شود.



خدا خَری شاخ نِدَرو مارجینه لینگ!

خدا به خر شاخ ندهد و به مورچه پا!


منبع: تالش شناسی

http://rayema.blogfa.com/page/zarbolmasal.aspx




چیستان های تالشی

چیستان های تالشی

ام چیه که (این چیست که)؟

 1- خیاطی ور نشو ، قبا درزی یه          آسیاب نشه ، آرده یاری یه

خراطی ور نشه ، لس تاشیه

ترجمه : نزد خیاط نرفته است ولی لباسش دوخته و آماده است – به آسیبا نرفته است ولی آردش آماده است – در حالیکه به نزد خراط نرفته است ولی چوبش تراشیده شده است.

جواب = سنجد

منبع:http://shoulam.mihanblog.com/post/40

پیمانه

پیمانه

فرهنگ لغت عمید

(اسم) [پهلوی: patmānak]
[peymāne]
۱. ظرفی که با آن چیزی از مایعات یا غلات را اندازه بگیرند.
۲. ساغر؛

دو بیتی تالشی

دو بیتی تالشی
بشیمون بشتیمون دنیای فانی
ما همگی می رویم و این دنیای فانی را ترک می کنیم

بشتیمونه ام دنیا زندگانی
این دنیا و زندگانی را رها می کنیم

همه سفرون را هسته اَگردی
همه سفر ها برگشت و بازگشتی دارند

مرگی سفر همیشه جاودانی
اما سفر مرگ همیشه و جاودانی هست


دوستم منار به دنیامال و جاهی

ای دوست ،به مال و منال و منصب و مقام دنیا مباهات مکن

مبن غره به عمر چن صباحی
و به عمرو زندگانی چند روزه ی آن مغرور مباش

عزیزم هستی دنیا سراسر

ای عزیز من سراسر هستی این عالم

نیر جیستن به حشری روسیاهی
به روسیاهی و شرمساری صحرای محشر نمی ارزد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شعر:سید محمود شرفی
تایپ:اسفندیارآ قاجانی

چند واژه پارسی باستان

چند واژه  پارسی باستان

دَهیاوَ= dahyãva سرزمین ها، مناطق، نواحی، ایالات
دَهیونام= dahyunãm کشور، مملکت

مَرتییَم= martiyam انسان، آدم، بشر
مَنا= manã (اوستایی: مَنَ؛ سنسکریت؛ مَمَ) از من
مَناپیتا= manãpitã پدر من
شیاتیم= shyãtim شادی
تَچَر= tachar کاخ زمستانی، قشلاق
پاتوو= pãtuv مراقبت ـ محافظت کند
پَرَدیس= paradis پردیس، فردوس، باغچه، بهشت
پَرووَم= paruvam (اوستایی: پَئورْ وَنَئِمَ= پیش، جلو؛ سنسکریت: پوروَم) پیش از، قبل از
پَرووی یَتَ= paruviyata قدیم، دیرباز
ــ هَچا پَرووی یَتَ= hachã paruviyataاز قدیم، از دیرباز
پاتوو= pãtuv مراقبت ـ محافظت کند
پاذگُس= pãzgos (پهلوی: پایگوس) ایالت، استان
پَریزاد= parizãd نام همسر وَهوکا (پسر خشایارشاه)
پَساوَ= pasãva پس از
پوثْرَ= pusra (سنسکریت: پوترَ؛ اوستایی: پوثرَ) پسر
پورا= purã نام باستانی فهرج در استان بلوچستان در زمان اسکندر
پیتا= pitã پدر
http://parsi.wiki/dehkhodaworddetail-08b73cdcf25247689c183b1eaeec389f-fa.html

واژه های تالشی(نقل از گروههای تلگرامی)


ووتمون . گفتمان
هونی     . چشمه
دو           درخت
ول         . گل
ور          . برف
او           . آب
کولاک      . باران
چو           . چوب
اودم          . آدم
ویشه         . جنگل
اشکوف      . ساق دست
اشپیل         . ساق پا
سیو            . سیاه
اسپی           . سفید
کو               نیلی رنگ آبی  kao  مثل کورا  اسپی رو مثل سفید رود
سلام ..         سلوم
بریم خونه    . بشم که
حالت خوبه . کیف چوکه . حالی خوصه
کجایی=    کیو دیش؟
 بیا           . بوی
بخور         . به هر
شام        سور
نهار       نهور  چاشت 
اسمت چیه .   ایشته نوم چی چه؟
میوه         میوا
بگیر         بستان
چای بنوش    چوی به هینت
 دور  بنداز     . فر بده
سکرات         . جان کندن  درحالت مرگ
حرف نزن      . گپ مکه
مسخره کردن  .   رشخند
خالی             . تی
مرغ              کگ
تخم مرغ      .آگله
 زیاد             . ور
بچه              چیللنه
پیشم            . چمن ور
بیا پیشم        . بوی چمن ور
چی میگی      . چیچ ووته دیش
کجایی           . کورنده ایش
کله        دختر
نه نه     مادر
دده      بابا
زووا     پسر
خووه   خواهر
برو       برادر
داماد .   زما  .
عمو      عامو
خاله    . ماشی .      خله
مادر بزرگ. مه مه
پدر بزرگ  . یوله دده
خواهر زاده. خوه زا
برادر زاده    . بوه زا

کله . چیچ کاردش؟    دختر چکار کردی؟
زووا . چیچ کاردش؟  پسر چکار کردی؟
فردا . صبو
امروز . امروج
حالا . اسه

فاصله زمانی تا لحظاتی پیش  حداکثر تا یکساعت. (مه شینه)
همین الان . اسه
رد شد      . دوارده
اومد        . بومه یه
 آینده       . اومه وقتی
ماه           . منگ
ماه آینده    . اومه منگی
ماهی که رد شد .        دوارده مانگی
هشی               .        آفتاب
نمیدونم            . زندا نیم
نمیتونم             . به نه زنم
میتونی             . بزنیش
نخند              مه سر
بخند              بسر
میخنده          سریده
هنی   . باز هم
اوگارد . برگرد
بش     . برو
رسیدم . رسه دم
بیا        . بوی
بخواب . بهیت
بلند شو . راست آبن
بشین    . بنش
نیم خیز . چک له
خوابش برد . بهیته
فهمیدم       . درسیمه
نفهمیدم      . درسده نیم
حالیم نشد    . سه دنه شیمه
حالیم  شد     . درسدم


واژه های تالشی لهجه خاشه بری
بازهم/هنی
برگرد/آگرد
برو/بش
رسیدم/آرسیم
بیا/ب
بخواب/بخس
بلند شو/بیزن
نیم خیز/چ کله
خوابش برد/خته
شنیدم/مه سم
نشنیدم/ن مسم
نمیتونم/نشام
میتونم/شام
پیراهن/شی
شلوار/شلار
خانه/که
حیاط/سرا
درخت/دار
داس/دازه
تبر/بلته
میخ/مخ
تایپ ,سارا,ج

پیراهن:شی
شلوار:شلو...sholo
خانه:ک...با فتحه
حیاط:سو
درخت:دو
داس:دو
هیزم /ایزم
بچه /هردن
سینی/زیر
دروازه چوبی /بلت
خزانه برنج/تماجر
سیر/سی
دریا /دیو/dyo
ییلاق /گیه
تایپ:ف
گویش جوکندانی

نام تالشی درختان

انواع درخت ها
&الاش = alash// راش.
& مازو = mazu// بلوط.
&سخ = s'x // آزاد.
& اولس = olas// ممرز.
& بازکم = bazkam // افرا.
& کدار = kadar // نم دار.
&ککم = kekam // شیردار.
&اسندار = osondar//انجیری.
& لک = lak // للکی.
& کشکره = kashkarah // شب خسب.
& امبرا = amb'ra // خرمالو.
&وزم =v'zm // ملج.
&پلخت = p'laxt // پلت.
&کوچی = kuchi// لرکی...
نبی الله شعبانی
تایپ:میلاد نصیری.

چرچی

چرچی

فرهنگ لغت عمید

(اسم) [ترکی] ‹چرجی› [قدیمی]
[čarči] پیله‌ور؛ ‌فروشندۀ دوره‌گرد که اشیای خرده‌ریزه می‌فروشد.

قمچی

قمچی
لغت نامه دهخدا

قمچی . [ ق َ ] (ترکی ، اِ) شلاغ . سوط. تازیانه . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
قمچی نیاز بند و جفا را بهانه کن
با عاشقان سخن بسر تازیانه کن .

سیفی (از آنندراج ).


قمچی

فرهنگ لغت عمید

(اسم) [ترکی] [قدیمی] [qamči] تازیانه؛ شلاق.


درخت وزم تالش

نام فارسی:   ملج

نام لاتین: Ulmus glabra

نام انگلیسی: wych elm

 نامهای محلی: ملج ,  ملیج, شلدار, لوروت,  لونگا, لو,  وزم

وجه تسمیه خاروانا

وجه تسمیه خاروانا
خوروانق  ( خاروانا )


در مورد خورانق که امروزه خاروانا ( ! ) نام گذاشته اندبعضی معتقدند که این کلمه مرکب از دو کلمه ی هور ( خور) + وانق و به معنای نگهبان خورشید می باشد. نیز قومی از اورارتوییان در این منطقه زندگی میکرده اند که"خارونا" نام داشته اند و این احتمال وجود دارد که خوروانق  مربوط  به  قوم خاروناها باشد با توجه به آئین مهر پرستی و آئین های مرسوم در زمانهای گذشته که آتش – آب – باد و خورشید و خاک و غیره مورد احترام قرار داشته، کلمه هور به معنای خورشید که بعداً به خور تبدیل شده و وانق به معنای نگهبان، که در ترکیب این دو به کلمه خوروانق دست پیدا می کنیم. لازم به توضیح است  که در نزدیکهای خوروانق روستائی به نام خاک وانق نیز وجود دارد که در گویش محلی "خای فانا" می گویند و همین امر احتمال وجه تسمیه این شهر را از دو کلمه خور + وانق به یقین تبدیل می کند . در کتاب ناسخ التواریخ نیز از این شهر با نام خوروانق یاد شده است . http://garedagh.blogfa.com/post-5.aspx

وجه تسمیه شهر ورزقان
به نوشته ی بعضی از محققان کلمه ی ورزقان متشکل از دو کلمه ی
 "ورز "به معنای زراعت و نیز "قان" یا " گان" به معنای محل یا به
 عبارتی این کلمه پسوند محل میباشد. اما آنچه از یافته های تاریخی به
 دست آمده است نشان میدهد  که کلمه ی ورزقان به جا مانده از دوران
 اشکانی میباشد.
 ورزقان نام یکی از طبقات اجتماعی در عهد اشکانی بوده است.
 ورزقانها از ملاکان بودند و معمولا سپاهیان و فرماندهان نیز از این
 طبقه انتخاب می شده اند. لذا از آنجاییکه ورزقانها در زمان ظهور
 ساسانیان و از قدرت افتادن اشکانیان به نواحی مختلف در آذربایجان
 فرار کرده اند.وتا ۲۰۰ سال بعد از فرو پاشی اشکانیان  در مناطق
 ورزقان و حتی قسمتی از میانه ساکن بوده اند و محل سکونت آنها
 نیز به همین نام نامگذاری شده و بعدها نیز به همین نام مانده است.
http://garedagh.blogfa.com/post-1.aspx

تعدادی لغت گالشی املشی

تعدادی لغت گالشی املشی

هالی:آلوچه،گوجه سبز
هی یر:اینجا.
هوره:آنجا.
هیسه:هست.ماند.
هیسی؟:می مانی.
هیسین؟:می مانید.
لگ(به فتح واووسکون لام وگاف):برگ درختان
واش:علف هرز
یالمنگ:قوس وقزح،رنگین کمان.
لاکو:دختر.
شوکول:سنجاب.
غاتوق(قاتوق):خورشت.
کشکرت:زاغ.
کولوش:کاه برنج.
کوت(به فتح تاء):بچه،طفل،بچه حیوانات.
روه(بروزن شبح):گل ولای.
روخونه:رودخانه.
روخونه لگ:کناررودخانه،لب رودخانه.
ریوده(بروزن بوده):روده
دال:لاغر.
درازبوک:کنایه ازخوک.
دامون:جنگل.
دوآرد:نوعی قیچی برای  تراشیدن پشم گوسفندان.



منبع:http://amlash-mehr.mihanblog.com

سال ،پارسال،پیرارسال

سال

فرهنگ لغت عمید

(اسم) [پهلوی: sāl، جمع: سالیان]
[sāl]
۱. واحد اندازه‌گیری زمان که براساس مدت حرکت زمین به دور خورشید اندازه‌گیری می‌شود و در تقویم شمسی (از اول فروردین تا آخر اسفند) برابر با ۳۶۵ روز و ۵ ساعت و ۴۸ دقیقه و ۴۵ ثانیه می‌باشد: ♦ به یک ماه بالا گرفت آن نهال / فزون زآنکه دیگر درختان به سال (عنصری: ۳۵۸).

پارسال

فرهنگ واژگان مترادف و متضاد

پار، پارینه، پایار، سنهماضیه، ، سالگذشته ≠ امسال


پیرارسال

لغت نامه دهخدا

پیرارسال . (اِ مرکب ، ق مرکب ) پیرار. سال پیش از سال گذشته . دو سال قبل از سال حاضر. سال پیش از پارسال . عام عام اول :
پیرارسال کو سوی ترکان نهاد روی
بگذاشت آب جیحون با لشکری گران .

فرخی

گردآوری لغات تالشی از کانال تلگرامی "زبان تالشی"

گردآوری لغات تالشی از کانال تلگرامی "زبان تالشی"



نام  تالشی فصل های سال
بهار =اَوَسُور
تابستان=توستون
پاییز=پُویِزـپوز
زمستان=زِمِستُِون

از :من
اسب :اسب
خر:ها
کره اسب :اسبه کرا
ییلاق:گیه
کت:سنگ
گیه اومایدا:از ییلاق می ایی
دسا لس:چوب دستی
انگشت :انگشته
خش اوماش:خوش اومدی
خورشید :هشی
هارم: خوردن
مرغ :کاگ
خروس :سوکولا
پا:پو

دکان یا مغازه :دوکون
هردم:خوردن
بینی:ونی
اوتش:آتش
دریا :دیو
هیزم:ایزم
گوسفند : پاس
سگ:اسبا
خاک :گیلی
خشک:هشک
دست:داست
چشمه :هونی
رودخانه:رو
جویبار؛جویه
جوی متوسط:کل
یول:_بزرگ
یولا بوبو:پدر بزرگ
گولی :کوجک
گولی مرد:مرد کوچک
گوشی من:اشتان گوشی
چمن سا:سرمن
اشتن سا:سر تو
برو:برادر
کِله: دختر
کَلَه: سر
کلُه: کلاه
بژی یعنی زنده باد
چمه خوسه زون یعنی زبان خوب من
اُسن: آهن
ول:گُل
اسوندور یعنی درخت آهنی ....همان انجیلی
از بَپِ بشوم تالش - من باید برم تالش
هردونن: بچه ها
صدا: هَژِنْ
خشیم:دوست دارم
لوآ:روسری
شلو:شلوا
شی:پیراهن
سف:سیب
دکچون:بچسبان
گلابی میشه اومبی
گلابی کوچک:خج
خوابیدن _ خته
بلند شدن _ اشته

جارو:گزی
پختن: پَتِ
رانش زمین: لی li
گل خشک: کولوخ
چوپان: شونه
ستون چوبی: اسکت skat
آمدن ؛ اومه ome
رفتن ؛ شه
خوب: چاک
زیبا: خاس
زشت: هیچ
زشت :زرفون هم میشه
این: اْمْ
تاقچه: لِمبَ
چَمی سو: روشنایی چشم
جز جملات عاطفی هم هست .
دانستن ؛ زونسته zonste
کج: ایوری ivari
لوله های بزرگ: گنگ.gng
پرت کردن: ویداشته
تاب دادن: تاو اده tav ada
لباس محلی زنان تالش: پاجمه،شْیْشَلُ
کت پشمی: شاله شکه
کت شال.چوخا
شاله گورَوِه برای جوراب مردانه
گیوه برای زنانه

آشنایی با تالشی لهجه و گویش ماسال:
 دویدن؛ تیلّه
(بدو: بتیل-ندو:مَتیل)
پیدا کردن؛تلَفتِه
(پیدا کردم:تلَفتَمَه-پیداکردی؟:تلَفتَرَه)
گم کردن؛ اَوی آکَردِه
(گم کردم:اَوی آکَردَمَه-گم کردی؟:اَوی آکَردَرَه؟)
حرف زدن؛لوئَه کَردِه
(حرف نزن!:لوئَه مَکَه)
 زدن ؛ژَندِه (زده بود:ژَندَشا -نزده:ژَندَش نییَه)
امشب؛ اوشان
امروز؛ اورو
داخل؛ دیلَه
 اومده بود؛ اوما
 کجا؛کا
حضور داری/هستی؛ مَندیر
کجا میری؟؛ کا شی؟
 و معنی یک جمله؛
امروز دسته کلیدمو تو انبار گم کردم: اورو چمه دَسَه اَچَری انباریکو اوی آکَردمَه
ورچوک          خیلی خوب
بوه                برادر
خووه             خواهر
خوله               خاله
اولت               لباس
گوراوه             جوراب
رخشن              مسخره
پیچ                  بخاری
فر                   دور ریختن
وینده صدو      صدا و سیما
وینده مون       دیدار
نشتیمون         جلسه
کینه               دختر
زووا                پسر
چیله نه         بچه کوچک
وش    آتش
ویشه    جنگل
چت      سنگ بزرگ
ویشور    آبشار
بارز        بلند
بند        قله
دو         دار
ریچین    قشنگ
کله         گاو نر
پسی     گوسفند
گو          گاو
پچو       گربه
پرته خال   پرتقال
لیمون         لیمو
کوی        کدو
ویز          گردو

کلماتی تالشی - فارسی به گویش خوشابری
اری / ari: دیر
زو / zo: زود
انشتا / anshta: گرسنه
وش / vash: روشن
سو / so: نور
سو / so: گیاه گلپر
افتاو / aftav: خورشید
مانگ / mang: ماه
لی / li: رانش زمین
روک / rok: کوچک
لال / lal: بزرگ
سست / sst: کم
ووم / vom: ملایم
گره / gra: آذرخش
اسیسته / asiste: تبخیر شدن
تک / tk: نوک
چله / chla: قطره
دول / dol: عمق
کول / kol: برآمدگى
چاله / chala: فرورفتگی
دله / dla: داخل
برون / beron: بیرون
سر / sar: رو
بن / bn: زیر
تف / taf: کنار
چت / cht: صخره
بون / bon: زیرشیروانی
پرد / pard: پل
تی / ti: خار
گوله / gola: کوزه

قابلمه:پاتیله:تمچه
ماهیتابه:خیکاره:تاوه
لگن برا لباس شستن:تشت
لیوان:آخور
بشقاب:نیمچه
سینی:مجمه:زیری
استکان:ایسکام
کاسه:پیاله,قداره

*واژه نامه تالشی*
*هله= hala// هنوز،
*فوزه=foozah//سوت،
*کاوله=kavlah//گروه،
*ددار=dadar// بی فایده،
*چنه=chana'//چقدر،
*استه=astah//استخوان'
*د بله=d-b'laa//دو قلو،
*ورزک=varzak//قورباغه،
*جندک=jandak// هیکل،
*سردن=serd'n//نردبان،
*اوزن=avez''n//هوو،
*پرژن= parzhen// نامادری،
*نلتی=nalati// مار،
*ناره=narah// ناله،،،،،،،
کفش= پا قب// pa.gab""
سیگار= پپروز//paprouz""
هوو= او ز ن// ave z'n'""
یه دفعه ای=بیردن// bir dan""
تشخیص دادن= ایر// ayy'r""
گردویی که مغزش راحت جدا نشود=گد// gg'd..
شخم زدن= شوم ژه-آکشته//shoum zhe..
بز نر= نچه//nacha..
سطل=ودره//ved.rah..
کاسه=قدره-تاسه// gadrah''
دویدن=ویریته//viriteh''
خمیازه= ونجووه// venjouvah.....
میلاد نصیری"

کلمات تالشی - فارسی به گویش خوشابری

ور / ver: زیاد
ور / vr: گیج
ور / var: برف
ور / var: آغوش
ویر / vir: یاد
چیرات / chirat: چهره عبوس
رو / ro : چهره بشاش
دراکنیه / daraknie: کشیدن
تم دو/ tmdoee: هول دادن
ویند / vinde: دیدن، پیدا کردن
ژن / zhn: گم کردن
ژن / zhen: زن
پنز / panz: بسیار کوچک
فوش / fosh: شن
قب / ghab: ظرف

وسکَمَ لیوَ=برگ درخت بسکم
tota liva توتَ لیوَ=برگ درخت توت
boskama liva بوسکَمَ لیوَ
آبشار " بارزواو" به تالشی به معنی " آب بلند "

تالشی (کشلی)
بچه::هْرْدَن
بهانه::وُنَ
بینی::وینی
بیشه.جنگل::ویشَ
آفتاب::هَشی
تمییز:پُجْیَ
پریدن::وَشْتِ
ماه::اُشْمْ
پنهان::نین

مزه ها به زبان تالشی
ترش:Trsh
شیرین:shin
تلخ:TEL

شور:So



کانال تلگرامی "زبان تالشی"
اسامی  تالشی مکانها ی
قله دیه گاه در ارتفاعات رضوانشهر به معنای مکان دیدبانی
لیوادور=برگ درخت
 اوسنه دکون=دکان اهنگری
اسپیناس یعنی اسب پوزه سفید
ویزنه :قدیمی ترین روستای سرزمین بزرگ طوالش fJ0Qhومردمانش تالش وازتالشان اصیل هستند،و گویند ویزنه را درقدیم ویزنق میگفته اندکه به تالشی وِیَِهِ زِنَق یعنی مردمش بیشتر میدانند،ومن دریکی دوکتاب معتبر تاریخی هم همین ویزنق را دیده ام که نوشته اند،بعضی هازومه نیز گویندمخصوصاًبالامحلی های ویزنه( ژنده کش ورکوع وشلقون)به ویزنه ،زومه می گویند،واینرانیزعرض کنم در کتاب دائره المعارف جامعی در موردویزنه مشاهده کردم که آمده بود،که اطلاق ویزنه براین روستاتعمیمی است که ازنام یکی ازروستاهای ییلاقی برآن صورت گرفته .ازwww.vizneh.blogfa.com

فرهنگ لغات تالشی (ب )

فرهنگ لغات تالشی (ب )

بابا=دَدَ ،بَه بَه

بابابزرگ=بَه بَه ، کَنَه بَه بَه

باتری =قوَه

باتلاق =چولافت 

باجناق =هَمَه زٍما

باجی =خالی

باد =وا

باد دهان = فو 

باد گیر = واگِر 

باد شکن = واچاکٍن 

بادکنک  = زٍیپلون 

باده = عَرَق

باران = کٍ لٍک

باز = آکَرد

بازدید = سَر ژَنده

بازگشت = آگَرد

بازداشت = پٍه داشته 

بازی = مٍزا 

بازی بازی = پٍلا مَچکه

بازیگر = مٍزا کَر

باز یافت = اَسَرنو گٍته 

با شگاه = مٍزا جا  

بافتن = وَتِه 

باقی مانده = پَسمون 

باقلا= باکلٍه

باغبان =بوقَه وون

بکارت  = کیلَه یَتی 

باکره = کیلَه 

باک = چَه لٍک

بالا = کَفا 

بالا رفتن = پٍر شٍه

بالا آمدن =پٍر اومٍه

بالا آوردن =پٍر وو اَرده

بالانس = قَپون 

بالش = سَرَجینَه

بالکن = تٍلار 

بام = بوم 

بامداد =صوب سَر 

باید = بایسی 

بتون = سَمَند 

بخشیدن =دَبَخشٍه

بچه = خٍردَن

بچه ها =خٍردون

بچه بعدی = جیبو 

بد چشم = بدچٍم 

بدرقه = راه دَریَن 

بدو= تیله نَه

برادر = بٍرا 

برادرناتنی = نابِرا

برادر شوهر =خیوَر

برادران = بٍر وو اَرٍن

برآمدن = پٍراومٍه

برانداز = ویدیٍشته 

برانکاد =چَکلَت

برآورد = پِدیٍس

برتر = سَرتَر 

برجستن =وَشتِه

برچسپ =مورک

برخاستن = ایشتِه 

برخورد = هم گینِه 

بردبار = حَوصَلَه

برده = نٍکَر

برزگر = بٍجارَکار 

برشتن = بِرٍیه

برشته = کٍرچ

بعضی =ایسَرٍن

برگ = لیو 

پارو = وَرَ ویکَر

برف = وَر

برق آسا = ای دَفایی 

برکندن = جی وازِنده

برگ = لیو 

برگشتن  = آگَرده 

برنامه = مونوت 

برنج = بِرز

برنج شکسته = پیچ ، نیم دونَه

برنجکوب = کانکاه

برون = سِرا

بَره = وَرَه

برهنه = سوت 

بریدن = دَبِرده

بزاق =چاف 

بزدل = روکَه دیل 

بزرگ =پیل 

بزغاله = نَچَه

بز =کَه یار

بستن = دَوَسِه

بستر = خِته جا 

بستری = خِته دَلک

بسر رسیدن = تمون آکَر 

بسط = پِولا 

بسیار = ویشتَر 

بشقاب =لَنگَری 

بس = وَس 

بسنده = وَس بو ب

بسیار خوار = پیلَه اِشکَم 

بصیر = چِم روشِن

بقعه = ایمازَه

بغل = کَشَه

بلال = موچَه

بلبیرنگ = گِردالَه

بله =اِهِه

بلند آواز= پیله سَس 

بلند شدن =ایشتَن 

بلند آوازه = پیله کَس 

بلند = دِراز 

بلند کردن = راس آکَرد

برداشتن ناگهانی = بَرسوعِه 

بند باز ی = لافِنده مِزا

بند باز = لافِنده مِزا کَر

بنده = نِکَر 

بنفشه =کَعو 

بنفشه = کَعو عَه می شین 

بنی آدَم = بَینی بَشَر 

بهانه = بانَه

بهمن برف =پولو

بو بردن = بو آبَر 

بوته =بٍنَه

بوسه =ماچ 

بوقلمون =بو قَلی 

بوق = فایزو 

بو گرفتن = بو پی یِر 

بوییدن = بو پِکَش 

بو گرفته = بو آژَه 

بها = مَزِنه 

به دانه = بیَه دونَه

بهداشت =تَناز 

به گزین = چاک پِه چین 

بهار =باهار 

بهم رساندن = آرا سا وِنده 

بهم پیوستن = دَچیکاوِنده 

بیات = فَتیر 

بیت المال = هَمَی شِن 

بیچاره = هیچی ندار

بیشتر =ویشتَر 

بینی = دماغ

بینه = پونو 

بیل = خِلیک 

بی خانمان = وَیلون 

بی چون وچرا = بی لوعَه

بی چشم ورو = رو پِترَک 

بیخ = کونَه

بی حال = جان نِدار 

بیدار = خَبَر دار

بیدار کردن = ایزا وِنده

بی دست وپا = بی چِنگو مِشت 

بیرون = سِرا

بیسکویت = اَگِرده 

بیضه = خایَه 

بیگانه = غَریوَه 

بیگانه پرست = غریوَه پَرِس

بی کس = یَتیمَه

بی نمک = سِس 

بی نیاز = دارَند 

بی نهایت = تَمون نا آب 

بیننده = ویندَ نین 

بی نام = نوم نِدار 

بینش = چِم روشِنی 

بیوه = شو نِدار ، ویوَه 

بی زن = عَزَب

منبع:http://kados2.blogfa.com/post-430.aspx